خواندن این نوشته، کمی حوصله میخواهد.
جناب جوزف اسمیت در سال ۱۸۰۵ به دنیا آمد. پدرش بازرگانی و کشاورزی میکرد و در حوالی سال ۱۸۱۷، به دنبال یک سرمایهگذاری ناموفق و سه سال کم محصول، خانواده را به غرب نیویورک برد و در نهایت ۴۰ هکتار زمین رهن کرد و دوباره مشغول به کار شد. در دوره بیداری دوم (از ۱۷۹۰ تا اواسط قرن نوزدهم، در این دوره پیروان کلیسا به سرعت زیاد شدند) اطراف پالمیرا (محل زندگی اسمیتها) چندین گردهمایی تشکیل شد و هر کلیسا سعی میکرد تعداد پیروان بیشتری جذب کند. خانواده اسمیت هم در این هیجانزدگی شریک بود و البته روی یک دین به توافق نرسیدند. جوزف اسمیت ۱۲ ساله بود که به دین علاقهمند شد و در کلاسهای کلیسا شرکت کرد و انجیل خواند و بیشتر از هر چیزی به متدیسم (شاخهای از پروتستانیسم) علاقه نشان داد. مثل بسیاری دیگر از مردم آن زمان، پدر، مادر و پدربزرگ پدری او ادعا داشتند که رویاها یا تصاویری دیدهاند که در واقع ارتباط خدا با آنها بوده است. به دلیل تنوع مذاهب در خانواده و جامعه، جوزف در مورد فواید دین رسمی دچار تناقض بود و میگفت که نگران سلامت روحی خودش است و از سویی هم رقابت بین شاخههای مختلف مسیحیت، گیجش کرده بود.
او بعدها ادعا کرد که حوالی سال ۱۸۲۰ کشف و شهودی داشته که مشکلات دینی او را رفع کرده است. وقتی که در جنگل نزدیک خانهاش مشغول دعا بوده، خدا ظاهر گشته وگفته که گناهان او بخشوده شده و کلیساهای فعلی، همه از اصل انجیل دور شدهاند. اسمیت گفته که این جریان را با یک کشیش در میان گذاشته و او تمام جریان را دروغ خوانده است. این داستان تا سال ۱۸۴۰ گفته نشده بود و حتی در بین مورمونها جایی نداشت و اگرچه این جریان توسط خود جوزف اسمیت به عنوان یک چرخش فردی شناخته شد، «اولین مکاشفه» بعدها در بین مورمونها اهمیت زیادی به عنوان سنگبنای دینشان یافت.
خانواده اسمیت در کنار کشاورزی منبع درآمد دیگری داشت: گنجیابی. گفته میشد که جوزف با «سنگهای بینش» میتواند گنجهای گمشده و دفنشده را پیدا کند. برای این کار، اسمیت سنگی را درون یک کلاه سیلندر میگذاشت و از بازتاب نور، اطلاعات لازم را به دست میآورد.
در سال ۱۸۲۳ او ادعا کرد که در همان هنگام دریافت خبر بخشش گناهانش، فرشتهای به نام «مورونی» هم به دیدارش آمده و جای کتاب برگهای طلایی و چند چیز دیگر - از جمله یک زره و یک عینک دارای عدسیهای ساخته شده از سنگ بینش - را هم نشانش داده که همگی در تپهای در نزدیکی خانهاش دفن شده بودند. اسمیت ادعا کرد که میخواسته فردای آن روز این اشیا را از زیر خاک درآورد ولی نتوانسته، چرا که همان فرشته جلوی او را گرفته است.
جوزف در سال ۱۸۲۷ برای آخرین بار به سراغ آن تپه رفت و همسرش را هم با خود برد. او گفت که این بار، گنج را درآورده و در جایی امن پنهان کرده است و البته فرشته به او گفته که آنها را به کسی نشان ندهد و فقط ترجمهاش را منتشر کند. او شرکت گنجیابی را رها کرد، ولی همکارانش باور داشتند که او به تنهایی کار میکند و فقط میخواهد همه کشفیاتش را برای خود نگه دارد. آنها با استفاده از یک «سنگ بینش» قوی، جای احتمالی اشیای پیدا شده توسط اسمیت را حدس زدند و به آنجا حمله کردند. اسمیت بعد از این جریان، پالمیرا را ترک کرد تا بتواند کتاب برگهای طلایی را ترجمه کند.
در سال ۱۸۲۷ او بعضی از حروف کتاب را (به گفته او «مصری تغییرشکلیافته») ترجمه کرد. در فوریه ۱۸۲۸، مارتین هریس هم به او در ترجمه کمک کرد و بعضی از نمونهها را به چند «دانشمند» نشان داد و آنها هم اصالت مدرک و درستی ترجمه را تایید کردند.
ترجمه تا اواسط سال ۱۸۲۸ ادامه یافت، تا آنکه هریس به وجود کتاب «برگهای طلایی» شک کرد و جوزف را قانع کرد که ۱۱۶ صفحه آماده شده را به او بدهد تا به چند عضو خانواده در پالمیرا نشان بدهد. هریس جزوه را -که از آن نسخه دومی تهیه نشده بود- گم کرد و همسر اسمیت هم نوزادی مرده به دنیا آورد. اسمیت گفت که به عنوان تنبیه برای گم کردن جزوه، فرشته اصل کتاب را گرفته و او هم توانایی ترجمه را از دست داده است. روز ۲۲ سپتامبر، او ادعا کرد که کتاب را دوباره به دست آورده است.
شروع دوباره ترجمه در آوریل ۱۸۲۹ اتفاق افتاد. اولیور کاودری جانشین هریس شد و آن دو تا اوایل ژوئن روی کتاب کار کردند. وقتی که در ترجمه به لزوم غسل تعمید رسیدند، هر کدام دیگری را غسل داد و ادعا کردند که یحیای تعمید دهنده بر آنها ظهور کرده و اجازه آن کار را داده است. اسمیت میدانست که به احتمال زیاد افراد بسیاری به عضویت کلیسای برنامهریزی شده توسط او درمیآیند و به همین جهت احتیاج داشت که داستان کتاب را رسمی کند. او از ۱۱ نفر به عنوان شاهد نام برد و همه آنها تایید کردند که کتاب را دیدهاند و ۸ نفر نیز آن را لمس کردهاند. اسمیت گفت که مورونی بعد از پایان ترجمه، دوباره کتاب را با خود برده است.
آن ترجمه، که به نام کتاب مورمون شناخته میشود، در ۲۶ مارس ۱۸۳۰ چاپ شد. در ششم آوریل همان سال، اسمیت و پیروانش به صورت رسمی «کلیسای مسیح» را تاسیس کردند. کتاب مورمون برای اسمیت شهرت زیادی آورد و البته مخالفان زیادی هم، که بیشتر آنها او را از محاکمه شدنش برای گنجیابی به یاد داشتند. با تعمید دادن چند نفر پیروی جدید، تهدیدها بالا گرفت و اسمیت قبل از آنکه بتواند اعضای جدید را تایید کند، دستگیر شد تا به عنوان برهمزننده نظم عمومی محاکمه شود. اسمیت با وثیقه آزاد شد و به همراه کاودری از کلسویل گریخت. سالها بعد او گفت که در آن دوران صدای پیتر، جان و جیمز ( پطروس، یعقوب و یوحنا، حواریون عیسی) را شنیده که او و کاودری را به مقامهای بالاتری در کشیشی ارتقا دادهاند.
وقتی که کاودری و سایر اعضای کلیسا میخواستند که اعلام استقلال کنند -همان زمانی که هیرام پیج برای پیدا کردن اورشلیم جدید در آمریکا، آنگونه که کتاب مورمون وعده داده بود، از سنگ بینش استفاده کرد- اسمیت خود را به عنوان پیامبر معرفی کرد. در سال ۱۸۳۳ اسمیت ماموریتی برای کاودری در نظر گرفت. او باید به میسوری میرفت تا جای دقیق اورشلیم جدید را بیابد و بومیان آمریکا را به دین جدید درآورد. اسمیت یک نسخه از «کتاب خنوخ» (جد نوح، و پسر آدم با ۵ واسطه) هم به او داد و شرح داد که چگونه خنوخ شهر صهیون را به گونهای عالی بنانهاده بود که خدا آن را به آسمان برد.
در راه میسوری، کاودری از شهر کرتلند در اوهایو رد شد و سیدنی ریجون و صدها نفر دیگر را به دین تازه درآورد. ریجون بعد از مدت کوتاهی به نیویورک رفت و نفر دوم کلیسا شد، چیزی که چندان خوشایند پیروان قدیمی اسمیت نبود. با افزایش مخالفت ها و تهدیدها، اسمیت اعلام کرد که کرتلند، محدوده شرقی اورشلیم جدید است و قدیسان باید آنجا جمع شوند.
در سال ۱۸۳۵ کلیسای تازه تاسیس بین ۱۵۰۰ تا ۲۰۰۰ پیرو داشت و به سرعت رشد میکرد. کاودری در ماموریت خود شکست خورده بود، ولی ادعا داشت که محدوده اورشلیم جدید را در حوالی جکسون کانتی ایالت میسوری پیدا کرده است. اسمیت با او موافقت کرد و قرار شد که جایی نزدیکی شهر ایندیپندنس به عنوان «مرکز» شهر موعود در نظر گرفته شود.
(مرجع: ویکیپدیا http://goo.gl/316fl)
اگر که تا اینجای متن را با من همراه بوده باشید، تصویری کلی از یک شیاد به دستتان آمده است. نوشته ویکیپدیا در این مورد بسیار طولانی است و من فقط شروع داستان را ترجمه و خلاصه کردم. مورمونها فرقهای از پروتستانیسم هستند که امروزه کاملا از آیین پروتستان جدا شده و طبق آموزههای شیادی به نام جوزف اسمیت زندگی میکنند. کلیسای آنها The Church of Jesus Christ of Latter Day Saints نام دارد. مورمونها هم شاخههای مختلفی دارند (یک مثال: مورمون بنیادگرایی، با روا دانستن چندهمسری) و در کنار انجیل و سایر متون مذهبی، به کتاب مورمونها و نیز کتاب اصول و میثاق (توافقنامهای بین خدا و انسان) هم اعتقاد دارند. همیشگی بودن وحی، از اصول مذهب آنهاست (http://goo.gl/x40vo) و معتقدند که بعد از شهید شدن حواریون، اجازه کشیش بودن از بشر گرفته شده و اولین کشیش راستین بعد از آن زمان، جوزف اسمیت است (http://goo.gl/D1DWA) که بیواسطه توسط یحیی، پطروس، یعقوب و یوحنا منصوب شده است. آنها مثل سایر فرقههای مسیحیت معتقد به بازگشت مسیح به زمین هستند، ولی شهر موعود برای ظهور را اورشلیم جدید در ایالت میسوری میدانند. جوزف اسمیت در سال ۱۸۴۴ کشته شد، ولی فرقهاش اکنون حدود ۱۴ میلیون نفر پیرو دارد که بیش از ۶ میلیون نفر از آنهادر ایالات متحده آمریکا و بقیه در مکزیک، برزیل و سایر کشورهای آمریکای مرکزی و جنوبی پراکنده هستند.
همه این متن، هدفی جز رسیدن به یک نام نداشت: میت رامنی. خطرناک است سپردن یک مملکت به دست آدمی که معتقد به شیاد متوهمی مثل جوزف اسمیت است (به شدت قابل تعمیم). چطور میشود کشوری را دست چنین آدمی داد؟ کوتهبینانه است اگر فرض کنیم که مذهب او، صرفا عقیده فردی است. این آدم به حماقتبارترین باورهای ممکن پایبند است. این آقا، دچار تناقض وحشتناکی است و خودش هم نمیداند. چطور ممکن است مردم یک کشور را به دست او سپرد، آن هم آمریکا را؟ او پیرو سرسخت دروغی دویست ساله است.
سخت است باور کردن آن که گاهی انسانها به چیزهایی اعتقاد دارند که به وضوح دروغند و با هیچ معیاری قابل قبول نیستند. هنوز زمان زیادی نگذشته، دویست سال هم نشده است. اسمیت حتی با عقل زمان خودش هم یک شیاد حقهباز بود.
حالا من چطور باور داشته باشم به کسانی که بسیار پیش از او آمدند؟