در سالن دانشکده ریاضی - فیزیک نشستهام، روبروی مرکز کامپیوتر دانشگاه. یکی از کلاسهایم اینجا تشکیل میشود و امروز کمی زودتر رسیدهام. شروع میکنم به خواندن چیزهایی که هر روز به سراغشان میروم. فیسبوک و گوگل پلاس که تمام شد، به سراغ اینوریدر میروم و فیدها. یک چیزی پس ذهنم همیشه من را در حالت هشیار و آماده نگه میدارد. صدایی که هنوز و همواره هشدار میدهد. حواست باشد که در "محیط عمومی دانشگاه" هستی. به یاد مرکز کامپیوتر دانشکده برق خواجهنصیر میافتم. نگهبان بدعنق، یکی از بچهها را گرفته بود. گویا داشته عکس پورن میدیده. بچهها یاد گرفته بودند که صفحهها را کوچک کنند و در آن واحد، نیم سانتیمتر از عرض عکس را ببیند. بعد پایین و پایینتر بروند و "اسکن" کنند، تا بعد همهاش را در مغزشان بازسازی کنند. با فحش و فضیحت پسرک را بیرون انداخت. حق نداشت آنطور عربدهکشی کند، همه هم میدانستیم حق ندارد. هیچ کدام هیچ نگفتیم. در اتاق شیشهای نشسته بودیم با مانیتورهایی که از همه طرف پیدا بودند و هرازگاهی هم یکی میآمد و سرکی میکشید. میدانستیم که همه کارمان ثبت میشود. اینجا هم میدانیم. همه جا همینطور است. میدانیم که محیط دانشگاه جای پورن نیست، ولی میدانم که اینترنت را برای استفاده اینجا گذاشتهاند. برای اینکه بتوانی عضوی از دنیا باشی. در اختیارت نگذاشتهاند که فقط جزوهها را پیدا کنی، و گرنه اینترانت راه میانداختند به جای این شبکه بزرگ. میدانیم که همه شبکههای اجتماعی را میشناسند و میدانیم که معمولا چیز غافلگیر کنندهای وجود ندارد. میدانم که هیچ کس از پشت سر نگاهم نمیکند و برای دیگران مهم نیست که من چه میبینم و چه میخوانم. با این وجود، هنوز میترسم از نشستن دستی روی شانهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر