من حافظه چندان خوبی ندارم، متاسفانه یا خوشبختانه. یادم میرود زود که چه میکردم و چه میخواستم. یادم میرود چه غمها و شادیهایی داشتم. فراموش میکنم که با صدهاهزار نفر دیگر، بیصدا در خیابانهای شلوغ تهران قدم میزدم. یادم میرود که همه، خشممان را زیر دندان میفشردیم و انگشتهای پیروزیمان را بالا میگرفتیم. تصویر محوی در ذهنم مانده از اینکه همدیگر را به آرام میکردیم. ساکت و خاموش، عکس دوستان ندیده و نشناختهمان را بالا میگرفتیم، که چرا کشته شدند؟
فراموش کردهام که از آغاز ماجرا، برای زندگی به میدان آمدهبودیم. آمده بودیم که فرهنگ زندهباد را فریاد بزنیم. حتی داشتیم زنده باد مخالف من را هم تمرین میکردیم. دوستان ما را کشتند، قسمتی از وجود مان را هم. عزیزان ما را به زندان انداختند، بی هیچ شرمی. بی هیچ محاکمهای. بیگناه! پراکنده کردند ما را. به بهشت مجازی رانده شدیم.
گویا دو سال گذشته است، برای بعضی از ما ولی یک عمر. برای مادران و پدرانی که فرزندشان از مرز جوانی نگذشت، شاید قرنها. کسانی از ما به هر قیمتی خود را از مهلکه دور کردند. کسانی هستند که هنوز جرم ناکرده همهمان را به دوش میکشند: بسیارند در زندان و بیشمارند در ایران. فراموش میکنم گاهی که چقدر بزرگ هستند آنها که در یک قاب، یک عکس، یک لحظه، پیامی به ما میرسانند که در چندصد خط نوشته به زحمت میتوان یافتش. آنهایی که ناگهان وسط یک خیابان، نمایی جاویدان از مظلومیت شدند و در قاب یک عکس، برای همیشه زخم بر دل ما گذاشتند و آنهایی که از لابهلای دستبند عشقبازی را به ما یاد میدهند و آنهایی که دلمان به خبر سه روز مرخصیشان خوش است و احیانا آزادیشان، تا دوباره ببینیم که واقعا هنوز هستند و پشت دیوارهای کوردلی حاکمان، نپوسیدهاند.
در این میان، خبرهای بد کم نبودهاند. خبرهایی که چشم و گوشم را میبستم که نبینم و نشنوم. سعی میکردم یک خط در میان بخوانم. بین سطرها را بخوانم بلکه پیامی از امید داشته باشند و نداشتند. مرگ گنجینههایی که به سختی تکرار خواهند شد، نباید دچار روزمرگی زندگی شود. باید بزرگ بماند و سهمگین. باید بخروشد بر جسم و جان همه ما. باید از ابتذال پاک بماند. باید مرگ، همچنان مرگ بماند، نه رهایی. باید مرگ در زندان، کریه و زشت بماند برای آزادیخواهان، برای آنها که دنبال زندگی هستند، آنها که به دنبال آزادی و کرامت انسان هستند.
و چقدر قلبم گرفته است این چند روز، که خواندهام سحابیها و صابر آزاد شدهاند، بارها و بارها. چه اندازه غمگین میکند آدم را این نمادگرایی ابلهانه، این دنباله فرهنگ شهادت و شهیدسازی: همه ما شهیدپرور هستیم و باز، خرده میگیریم به آنها که از هیچ شهید میسازند. تا جایی که یادم مانده، در راه هدف والایمان نمیخواستیم کشته شویم ولی از مرگ ترس نداشتیم. دوست نداشتیم کنج چهاردیواری باشیم، ولی ترسی از زندان نداشتیم. دستمان به کشتن کسی نمیرفت، ولی دفاع را حق خود میدانستیم. ولی یادم نمیآید که چیزی جز زندگی آزاد هدف ما بوده باشد. یادم نمیآید که کفن پوشیده باشیم، وقتی به خیابان میرفتیم. فقط شور زنده بودن در ذهن من مانده است از آن روزها.
من بیزارم از تقدس بخشیدن به مرگ، حتی اگر در راه هدف بسیار والایی باشد؛ که هر کسی میتواند هدف والایی برای خودش تعریف کند و در راهش بمیرد. من متنفرم از نوحهسرایی پوچ. من دیوانه میشوم از فکر آنکه باز هم روزی خبر مرگ عزیز دربند دیگری را بشنوم. مرگ آنها که برای من و تو به زندان رفتند، بار است بر دوشم، بار شرم و حقارت. نمیخواهم با مرثیه خوانی وجدانم را پاک کنم. نمیخواهم فکر کنم که برایش در محیطی مجازی هزار و خوردهای کلمه نوشتم و حق مطلب را ادا کردم. من میخواهم که اینها در یادم بماند. میخواهم با داغ همه عزیزانم زندگی کنم. میخواهم که هیچ وقت نشنوم فلانی هم از چنگال جلادان آزاد شد. میخواهم به عقب بازگردم، وقتی که هنوز مرگ را جلوی چشمانمان به رقص درنیاورده بودند. وقتی که هنوز نمیدانستیم و نمیخواستیم فکر کنیم که آنها، میکشند و آسان هم میکشند. مرگ نباید این همه آسان شود جلوی چشمانمان. چطور میتوانم بعد از دو سال یا ده سال به عکسهایش و چشمهای باز ماندهاش نگاه کنم؟ من نمیخواهم دیدن و شنیدن و لمس مرگ، آسان باشد.
من آرزو دارم به فضایی برگردم که همه ما خروش زندگی بودیم، نه ناله مرگ.
گفتند:
«- دشمنید!
دشمنید!
خلقان را دشمنید! »
گفتند:
«- نمیخواهیم
نمیخواهیم
که بمیریم!»
«- نمیخواهیم
نمیخواهیم
که بمیریم!»
گفتند:
«- دشمنید!
دشمنید!
خلقان را دشمنید! »