۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

قرارمان این نبود

من حافظه چندان خوبی ندارم، متاسفانه یا خوشبختانه. یادم می‌رود زود که چه می‌کردم و چه می‌خواستم. یادم می‌رود چه غم‌ها و شادی‌هایی داشتم. فراموش می‌کنم که با صدهاهزار نفر دیگر، بی‌صدا در خیابان‌های شلوغ تهران قدم می‌زدم. یادم می‌رود که همه، خشم‌مان را زیر دندان می‌فشردیم و انگشتهای پیروزی‌مان را بالا می‌گرفتیم. تصویر محوی در ذهنم مانده از این‌که همدیگر را به آرام می‌کردیم. ساکت و خاموش، عکس دوستان ندیده و نشناخته‌مان را بالا می‌گرفتیم، که چرا کشته شدند؟

فراموش کرده‌ام که از آغاز ماجرا، برای زندگی به میدان آمده‌بودیم. آمده بودیم که فرهنگ زنده‌باد را فریاد بزنیم. حتی داشتیم زنده باد مخالف من را هم تمرین می‌کردیم. دوستان ما را کشتند، قسمتی از وجود مان را هم. عزیزان‌ ما را به زندان انداختند، بی‌ هیچ شرمی. بی هیچ محاکمه‌ای. بی‌گناه! پراکنده کردند ما را. به بهشت مجازی رانده شدیم.

گویا دو سال گذشته است، برای بعضی از ما ولی یک عمر. برای مادران و پدرانی که فرزندشان از مرز جوانی نگذشت، شاید قرنها. کسانی از ما به هر قیمتی خود را از مهلکه دور کردند. کسانی هستند که هنوز جرم ناکرده همه‌مان را  به دوش می‌کشند: بسیارند در زندان و بیشمارند در ایران. فراموش می‌کنم گاهی که چقدر بزرگ هستند آنها که در یک قاب، یک عکس، یک لحظه، پیامی به ما می‌رسانند که در چندصد خط نوشته به زحمت می‌توان یافتش. آنهایی که ناگهان وسط یک خیابان، نمایی جاویدان از مظلومیت شدند و در قاب یک عکس، برای همیشه زخم بر دل ما گذاشتند و آنهایی که از لابه‌لای دستبند عشقبازی را به ما یاد می‌دهند و آنهایی که دلمان به خبر سه روز مرخصی‌شان خوش است و احیانا آزادی‌شان، تا دوباره ببینیم که واقعا هنوز هستند و پشت دیوارهای کوردلی حاکمان، نپوسیده‌اند.

در این میان، خبرهای بد کم نبوده‌اند. خبرهایی که چشم و گوشم را می‌بستم که نبینم و نشنوم. سعی می‌کردم یک خط در میان بخوانم. بین سطرها را بخوانم بلکه پیامی از امید داشته باشند و نداشتند. مرگ گنجینه‌هایی که به سختی تکرار خواهند شد، نباید دچار روزمرگی زندگی شود. باید بزرگ بماند و سهمگین. باید بخروشد بر جسم و جان همه ما. باید از ابتذال پاک بماند. باید مرگ، همچنان مرگ بماند، نه رهایی. باید مرگ در زندان، کریه و زشت بماند برای آزادیخواهان، برای آنها که دنبال زندگی هستند، آنها که به دنبال آزادی و کرامت انسان هستند.

و چقدر قلبم گرفته است این چند روز، که خوانده‌ام سحابی‌ها و صابر آزاد شده‌اند، بارها و بارها. چه اندازه غمگین می‌کند آدم را این نمادگرایی ابلهانه، این دنباله فرهنگ شهادت و شهیدسازی: همه ما شهیدپرور هستیم و باز، خرده می‌گیریم به آنها که از هیچ شهید می‌سازند. تا جایی که یادم مانده، در راه هدف والایمان نمی‌خواستیم کشته شویم ولی از مرگ ترس نداشتیم. دوست نداشتیم کنج چهاردیواری باشیم، ولی ترسی از زندان نداشتیم. دستمان به کشتن کسی نمی‌رفت، ولی دفاع را حق خود می‌دانستیم. ولی یادم نمی‌آید که چیزی جز زندگی آزاد هدف ما بوده باشد. یادم نمی‌آید که کفن پوشیده باشیم، وقتی به خیابان می‌رفتیم. فقط شور زنده بودن در ذهن من مانده است از آن روزها.

من بیزارم از تقدس بخشیدن به مرگ، حتی اگر در راه هدف بسیار والایی باشد؛ که هر کسی می‌تواند هدف والایی برای خودش تعریف کند و در راهش بمیرد. من متنفرم از نوحه‌سرایی پوچ. من دیوانه می‌شوم از فکر آن‌که باز هم روزی خبر مرگ عزیز دربند دیگری را بشنوم. مرگ آن‌ها که برای من و تو به زندان رفتند، بار است بر دوشم، بار شرم و حقارت. نمی‌خواهم با مرثیه خوانی وجدانم را پاک کنم. نمی‌خواهم فکر کنم که برایش در محیطی مجازی هزار و خورده‌ای کلمه نوشتم و حق مطلب را ادا کردم. من می‌خواهم که این‌ها در یادم بماند. می‌خواهم با داغ همه عزیزانم زندگی کنم. می‌خواهم که هیچ وقت نشنوم فلانی هم از چنگال جلادان آزاد شد. می‌خواهم به عقب بازگردم، وقتی که هنوز مرگ را جلوی چشمان‌مان به رقص درنیاورده بودند. وقتی که هنوز نمی‌دانستیم و نمی‌خواستیم فکر کنیم که آنها، می‌کشند و آسان هم می‌کشند. مرگ نباید این همه آسان شود جلوی چشمان‌مان. چطور می‌توانم بعد از دو سال یا ده سال به عکس‌هایش و چشم‌های باز مانده‌اش نگاه کنم؟ من نمی‌خواهم دیدن و شنیدن و لمس مرگ، آسان باشد.

من آرزو دارم به فضایی برگردم که همه ما خروش زندگی بودیم، نه ناله مرگ.



گفتند: 
        «- نمی‌خواهیم
                           نمی‌خواهیم
                                          که بمیریم!»
 
گفتند: 
        «- دشمنید! 
                       دشمنید! 
                                   خلقان را دشمنید! »

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

لطفا جدی نگیرید

1- من آدمی محافظه کار و به قولی، ترسو هستم. جرات اظهارنظر (و خصوصا به صورت کاملا مستقیم) ندارم. همیشه در جهت آب شنا نمی‌کنم، ولی سعی می‌کنم انحرافم از خط سیر معمول آب چندان واضح نباشد. در مقابل جریان‌های مختلفی که پیش می‌آید، نمی‌توانم و البته دوست ندارم که موضع مشخصی بگیرم، چه برسد به اینکه همان موقع و فی‌المجلس نظر مخالفم را به صورت طرف بکوبم. سعی می‌کنم این رفتار را به جوگیر نشدن تعبیر کنم. دنبال جریان‌های روز راه نمی‌افتم. سعی می‌کنم لینک‌های زیاد همخوان شده را دوباره در چشم و چال مخاطب احتمالی فرو نکنم، مگر به نظرم بسیار بسیار جالب یا مهم باشد. خلاصه آن‌که موضوعات داغ روز برای من، بیشتر نوشته‌هایی برای یک بار خواندن و زود گذشتن هستند، نه مدام به اشتراک گذاشتن و مانور دادن.

2- تا جایی که به یاد دارم ناصر حجازی تا قبل از بیماری و سپس صحبتهایی در دفاع از مردم، چندان به عنوان چهره‌ای مردمی-سیاسی-اجتماعی مطرح نبود. شخصیتی ورزشی و قابل احترام در این زمینه داشت و البته دوستداران زیاد و عده‌ای هم بگوییم مخالف یا دشمن. بعد از بیماری و فوت ایشان تمام اینترنت پر از ناصر حجازی شد، که البته با توجه به اهمیت او در فوتبال ایران و تعداد زیاد دوستدارانش کاملا طبیعی و قابل درک و قبول بود. چیزی که باعث تعجب من شد، حجم بسیار زیاد حرف‌ها و نوشته‌ها و مطالب به اشتراک گذاشته شده در فضای مجازی بود در حمایت از ناصر حجازی: خبررسانی در مورد مراسم بزرگداشتش، خبرها و شایعات و جزئیات جریان و خلاصه هر‌آنچه که به صورت جزئی و گذرا ارتباطی با او داشت. استعداد شگرف ما در قهرمان آفرینی بعد از مرگ، بار دیگر به کمک‌مان آمد و دست به دست هم چنان گرد و خاکی کردیم که خودمان هم انگشت به دهان ماندیم از خلق حماسه‌! ظاهرا هرجا که امکان مخالفت به حکومت وجود داشته باشد، به هر نحوی شده باید وارد شد و کاری کرد.

3- و سپس داغی به دلمان نشست. نام عزت‌الله سحابی را اولین بار حدودا هجده سال پیش از پدرم شنیدم. بعد مجله ایران فردا و نوشته‌های او، گاهی هم مصاحبه‌هایی در نشریات مختلف و بعضا صدای آمریکا و رادیو بی‌بی‌سی باعث شناخت بیشترم شد. اگر اشتباه نکنم نوزده ساله بودم که در نمایشگاه کتاب تهران او را دیدم. سخنرانی در سالن کوچکی که با حضور شدید نیروهای اطلاعات و در نهایت (اگر اشتباه نکنم) مسعود ده‌نمکی همراه بود. متانت عجیبی داشت حرف زدن و رفتارش و در آخر خویشتنداری کرد مقابل عربده‌های "مشتی گوساله نورس سم نشسته". تا وقتی که آنها با شعارهای مزخرف‌شان سالن را ترک کردند، خونسرد و آرام و منطقی جوابشان را داد. با نظرشان همراهی کرد و در کنارش حرفش را هم زد. او به تمام معنا سالها بود که دغدغه همه چیز داشت. در سوگ او باز هم اینترنت پر شد از حرف و نوشته و کار، تازه و کهنه. 

4- فوت هاله سحابی، بیشتر از هرچیز فریاد دردناک همه را به دنبال داشت. دلگیر بود و دردناک. اشک خشم از دلمان می‌ریخت.  بیشتر تولیدات فضای مجازی هم همین حال و هوا را داشت. 

5- هنوز روی زخم‌هایمان نبسته بود که هدی صابر هم رفت. او را صرفا از نوشته‌هایش در روزنامه‌ها می‌شناختم و البته ملی-مذهبی‌ها به دلیل مواضع معتدل و عاقلانه‌شان همیشه کلا مورد علاقه شدید من بوده‌اند.

6- و اما مشکل از دید من: هنوز یاد نگرفته‌ایم که هر چیزی را در جایگاه خودش ببینیم. اگر از فوت ناصر حجازی ناراحت هستیم، می‌توانیم لباس سبز به تن جریان نکنیم. می‌شود به راحتی برایش عزاداری کرد بدون آنکه کلمه‌ای از زبان فارسی را با سبز ترکیب کنیم. می‌شود صرفا فقدان یک شخصیت ورزشی را که (خواهش می‌کنم در صورتی اشکال از حافظه من است یادآوری کنید) دو بار در حمایت از مردم حرف زده، به سوگ نشست بدون اینکه از تمام سبزهای دنیا دعوت کرد که در مراسم ختمش حاضر شوند.
اگر از شهادت هاله سحابی صحبت می‌شود، می‌توان فراموش کرد که در تاریخ مورد مشابهی بوده. می‌شود صرفا به همین قضیه در همین مورد پرداخت. می‌توانیم تمام ناراحتی و خشممان را (حتی با فحاشی) نشان دهیم. می‌توانیم مستقل از خطر احتمالی نیروهای امنیتی و اطلاعاتی، در مراسم هر سه این عزیزان شرکت کنیم. می‌توانیم تا جایی که می‌توانیم اطلاع رسانی کنیم و باید بکنیم.
روزی که اتفاقی می‌افتد، همه ما شروع می‌کنیم به لباس و پوست عوض کردن. همه یک رنگ می‌شویم چون آن روز، رنگ خاص خود را دارد. همه ما طرفدار حجازی می‌شویم و فردایش عاشق مرام هدی صابر. همه هلاک پدر و دختر مظلوم و آرامی می‌شویم که به جز یک نام، چیزی از آن‌ها نمی‌دانیم و نمی‌شناسیم. گویا می‌ترسیم که اگر چیزی در این مورد نگوییم، از قافله عقب بمانیم و شاید هم جلوی در و همسایه بد باشد. دنبال بهانه می‌گردیم که بگوییم این جنبش، آتش زیر خاکستر است. از فشار خشم و خفقان، دنبال کوره‌راه‌هایی هستیم برای سر بلند کردن. برای دیدن خود و دیگران، تا ببینیم و بگوییم که هنوز هستیم. و به نظر من همه این‌ها را با وسایل و موضوعات اشتباه نشان می‌دهیم. به جای تولید مطلب، کار هر روزه بسیاری از ما صرفا محدود شده است به همخوان کردن چند مطلب که هزاران بار دست به دست شده اند.

باید قبول کنیم که هر کدام از ما برای کاری ساخته شده. من با این نوشته، به خودم و دیگران نشان دادم که چندان نویسنده خوبی، اقلا در زمینه های سیاسی و اجتماعی نیستم. دانش کافی این کار را هم ندارم. پس نباید بیخود پا در کفش هر کاری کنم. موضوع روز هر چقدر هم داغ  و مهم باشد، همه نمی‌توانند در موردش بنویسند و نظر بدهند.
خلاصه اینکه نمی‌دانم چرا اینجا هم هر کداممان تلاش نمی‌کنم جای خود را پیدا کند، بنشیند و کار خود را انجام دهد. اقلا در این فضای مجازی می‌توانیم تمرین کنیم که اگر در هر موردی اظهارنظر نکنیم، جایی از دنیا به هم نمی‌ریزد. اگر زیر هر حرفی مخالف یا موافق نظرمان کامنتی و توضیحی نگذاریم، به هیچ جایمان فشاری وارد نمی‌آید. می‌شود بسیاری از حرفهای ناخوشایند را خواند و خم به ابرو آورد ولی حرف نزد. می‌شود نظر دیگران را دید و خواند و برایش احترام قائل بود. می‌شود گاهی هم فریاد نکشید و شجاعت مجازی را برای روز مبادا ذخیره کرد.