۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

آخرین اعدام با گیوتین در ملاء عام

(source: Iconic Photos)

هنوز هم بعضی از کسانی که در صبح هفدهم ژوئن ۱۹۳۹ شاهد آخرین اعدام در ملاء عام فرانسه بودند، زنده هستند - یکی از آنها، کریستوفر لی. اوژن وایدمن، آخرین نفری بود که جلوی دیدگان شهروندان برابر تیغه گیوتین زانو زد.

وایدمن، محکوم شده بود به چند آدم‌ربایی و قتل. محاکمه‌اش نقطه‌ اوجی بود در تابستان ملتهب ۱۹۳۹. نشریات زرد خیلی زود لقب  "خون‌‌آشام ژرمنی" را برای این متولد فرانکفورت درست کردند. اعدامش در برابر زندان سن پی‌یر در ورسای، سر و صدای زیادی به پا کرد.

بعد از اعدام او، روزنامه‌ها مخصوصا از رفتار و برخورد تماشاچیان خشمگین بودند. "پاریس سوار" گفت که مردم  "چندش‌آور" و "بی‌نظم" بودند و "همدیگر را هل می‌دادند، فریاد می‌کشیدند و سوت می‌زدند". از دیگر گناهانی که این روزنامه معتبر نابخشودنی می‌دید، آن بود که مردم "ساندویچ می‌لمباندند". برای مقامات مسوول از این هم بدتر، تاخیری بود که مردم در مراسم گردن‌زنی به وجود آورده بودند. اعدام تا پس از تاریک روشن صبح به درازا کشید و نور زیاد، عکس گرفتن با کیفیت بالا را - و همچنین گرفتن یک فیلم کوتاه را - ممکن کرد. دولت گفت که متاسف است از انجام این اعدام، که قرار بود "تاثیر اخلاقی" در جامعه داشته باشد و اکنون کاملا برعکس نتیجه داده است. رییس جمهور وقت فرانسه "لوبرون" دستور داد که پس از آن، اعدام فقط پشت درهای بسته انجام شود. 

در آن زمان، فرانسه واقعا یک استثنا بود. سنت گرانقدر و هزاران ساله کشتن در برابر چشم مردم، به سرعت در غرب برچیده می‌شد. بیشتر ایالت‌های آلمان در دهه ۱۸۵۰ اعدام در ملاء عام را ممنوع کرده بودند. انگیس آخرین اعدام از این دست را در سال ۱۸۶۸ انجام داد و بیشتر اقمارش هم از او پیروی کردند. بعد از آن، ممنوعیت اعدام برابر چشمهای مردم سرعت گرفت. دانمارک لیبرال در سال ۱۸۸۲ به ممنوع کنندگان پیوست و در سال ۱۹۳۳ هم در کل مجازات اعدام را برچید. در سال ۱۹۳۶، کنتاکی آخرین ایالت آمریکا بود که اعدام را از خیابان‌ها جمع کرد.

(منبع: وبلاگ دوست داشتنی Iconic Photos)

-- آخرین اعدام با گیوتین در فرانسه، سال ۱۹۷۷ انجام شد. حمیده جندوبی، آخرین قربانی بود. (منبع + )
-- فرانسه مجازات اعدام را در سال ۱۷۹۵ لغو کرد. ناپلئون دوباره از سال ۱۸۱۰ آن را به قانون بازگرداند و تا سال ۱۹۸۱ هم باقی ماند. در سال ۲۰۰۷ اعدام از قانون اساسی فرانسه هم پاک شد.
-- توسکانی، اولین دولت دوران مدرن بود که اعدام را لغو کرد: سال ۱۷۸۶
-- ونزوئلا اولین کشوری است که اعدام را لغو کرده (سال ۱۸۶۳) و سپس سن مارینو (۱۸۶۵)، کوستاریکا (۱۸۷۷)، پاناما (۱۹۰۳)، اکوادور (۱۹۰۶)، اوروگوئه (۱۹۰۷)، کلمبیا (۱۹۱۰). 
-- اگر همه تعداد اعدام‌ها را در جهان جمع کنید و در سه ضرب کنید، هنوز هم به رکورد چین نرسیده‌اید.

(منبع: ویکیپدیا)

۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

وقتی از خاطرات می‌گوییم، از چه چیزهایی حرف نمی‌زنیم؟

- والله راستش من از جاهایی که از دم قبرستون آدم باید رد بشه، خوشم نمیاد.

این جمله، پای ثابت شروع تعریف مادر بود و احتمال دارد که هنوز هم باشد، از تصادف برادر کوچکترمان. مینی‌بوس زده بودش، یا شاید برعکس او دویده بود و به بدنه ماشین در حال حرکت خورده بود که ناگهان از پشت دیوار "بهشت‌آباد" پیداش شده بود. دنبال توپ رفته بود، یک اتفاق کاملا کلاسیک. یادم نیست که مدرسه می‌رفت یا نه، فکر کنم می‌رفت. روزی از تعطیلات نوروز، باغ یکی از آشناها، درست بعد از قبرستان.

- دیدم بچه‌ها میگن آتیش آتیش، فکر کردم ماشین آتیش گرفته. نگو اینا هول شده بودن میگفتن ماشین ماشین.

فکر کنم درست می‌گوید. دست و پایمان را گم کرده بودیم. پدرم دوید و بچه را بغل کرد. این منظره را خوب به یاد دارم. برای من شد یکی از لحظات گزنده و تلخ، برای او یک نقطه اوج (می‌دانید از چه می‌گویم؟ از تعریف چندین و چند باره داستان، بدون خستگی، بی جا انداختن جزئیات از دید خودش، با همه حواشی، همه دیالوگ‌ها، بحث‌ها، دعواهای کوچک و بزرگ، تلاش برای تقلید لهجه‌ها حتی، تغییر ریتم تعریف برای اوج و فرود دادن به داستان. جایی که بچه را بغل می‌کند، یک نقطه اوج است. جایی که می‌تواند مکث کند، یک سکوت چند ثانیه‌ای، زل بزند به چشمهای تک‌تک شنوندگان، به نوبت و بسیار شمرده. ادامه این پرانتز، کمی جلوتر) تا نفس مستمعین کرام را بگیرد. از چشمان من، در آن گیر و دار پرتنش، بیهوده‌ترین کار و لغوترین تصمیم، ایستادن چندثانیه‌ای رو به قبله بود (که نمی‌دانم چطور با آن سرعت پیدایش کرد) با بچه‌ای روی دستانش. از دید خودش لابد ابراهیم خلیل‌الله بوده، صحنه‌ای باشکوه از خلوص برابر پروردگار. ایمانش بر همه حواس "فائق" آمده بود.

- گفتم: خدایا به خودت سپردمش. به خودت سپردمش. بچه‌م رو ازم نگیر. کمکش کن. کمکم کن.

(ادامه پرانتز قبلی: اینجا معمولا جمله‌ها بستگی به حال و هوای لحظه‌ای گوینده تغییر می‌کنند ولی فضای کلی، همیشه یکسان ترسیم می‌شود. وقت نگاه به چشمها رسیده و یکی دو تا احسنت لابد. نشان دادن ایمان استوار به جمع و خودش. حالا ضرباهنگ تغییر می‌کند. رسیدن به بیمارستان، پدیده‌ای سریع است. باید عرق شنوندگان هم درآید، به مانند گوینده. پرانتز قبلی برای همیشه تمام شد)

- بعد به من گفتن که چیزیش نشده، یه کم صورتش زخم شده و دماغش شکسته. من فهمیدم داغون شده. یه مادر این چیزا رو میفهمه. دماغش خورد شده، چونه‌ش شکسته، ابروش پاره شده، ده تا بخیه تو صورتش خورده. دو تا دندونش شکسته، لبها و لثه‌هاش بخیه خورده

آمار این‌ها را خوب داشت، اقلا درست می‌گفت و ساده. همه تصویر ذهنیش از ماجرا، خلاصه می‌شد در چند جمله. سرراست. داستانی نداشت که بگوید، جزییاتی نداشت. می‌دانستی ده بار دیگر تعریف کند، همین اتفاق‌ها می‌افتد. با احساسات کسی بازی نمی‌کند. جریان اصلا برایش در همین شکل و قالب، یک تراژدی تمام عیار است. احتیاج به چاشنی ندارد، به جمله‌پردازی، به لفاظی.
پدر هم لفاظی بیهوده نمی‌کند. داستان می‌گوید، از فن بیانش بهره می‌برد. همه جزئیات را به خدمت می‌گیرد تا لج تو را درآورد از حاشیه‌ها و به اصل که می‌رسی، تشنه‌ای و خسته. دنبال چشمه بودی و به چاه رسیدی با دلو پاره‌ای در کنارش. واقعیت برایش چیز دیگریست. داستان خالص، حقیقت برهنه، نمی‌گیردش. جزئیات را طوری به خاطر می‌سپارد که انگار هر لحظه اراده کند، همه چیز پیش چشمانش به رقص درمی‌آید. با احساساتش بسیار زیاد درگیر است. واقعیت و داستان را گاهی گم می‌کند حتی. گاهی برداشت فوق دراماتیکی دارد از موضوع ساده‌ای که برابر چشمانش است.

- این جمله که گفتی، یه تیر خلاص بود به شقیقه من. خودم رو کوچیک کردم با ... حرف زدم، حالا میگی ... رو دیگه نمی‌خوام؟
- من اون رو نگفتم نمی‌خوام. اصلا حرفم یه چیز دیگه بود.

گاهی هم منجر به خلق می‌شود. آفرینش یک فیلمنامه شاید. تصویر گفتگوی دو مقام بلندپایه حکومتی با جمله‌های احتمالی و فرضی. بدون هیچ گونه مکثی، بدون دندان زدن حرفهایش.

- حتما گفته که مقام رهبری خبر دارن، البته اینجوری که حرف نمیزنن با هم. حتما میگه حاج‌آقا. حاج‌آقا حتما خبر دارن که ...

این گفتگوی احتمالی ربع ساعت دیگر هم ادامه می‌یابد. گویا این جنبه را من به ارث برده‌ام. به وقت شستن ظرفها، دچار نعوظ خاطرات می‌شوم و شکل می‌دهم‌شان. مجبورم دیگر،‌ می‌دانید که، از اندک ابزارهایی است که هنوز در دست دارم و دوستش هم دارم.

۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

People are sinfully and utterly boring

پیرزن، هنوز هشتاد سالش نشده و خیلی پیر است. گویا زیاد زندگی کرده، بیش از حد خودش و توانش. شاید تند زندگی کرده، همه چیز برایش سریع پیش رفته و تمام شده. حالا کاری ندارد مگر سر زدن به دوستان و بستگانش، شنیدن خبر مردن هم سن و سالهایش، خواندن در گروه کر کلیسا و سرگرم کردن خودش به هر چیز ممکن، مثلا به مقایسه کیفیت قهوه دو جای مختلف. در مورد مرگ می‌خواند و مخصوصا زندگی بعد از مرگ. دوست دارد که تمام نشود. داستان می‌گوید از گذشته‌های سخت و زیبایش، از شوهرش که سرطان گرفت و مرد، از افتخارش به ایمان محکم مسیحی خانواده‌شان و خدمت‌هایشان به کنیا، از مسافرت چند هفته قبلش و دیدارش با دوستی قدیمی که یک هفته بعد خانه‌اش آتش گرفت و مرد. در همه داستانها، خودش هم حاضر است. دیگران در نسبت و ارتباط با او تعریف می‌شوند. انگار که اگر خودش در جایی از ماجرا وارد نشود، داستانش دیگر رسمی و مهم نیست. 

و من همه‌اش فکر می‌کنم که این آدم چقدر حوصله‌ام را سر می‌برد. که انسانها چقدر حوصله‌ام را سر می‌برند. چقدر نمی‌توانم گوش دهم دیگر به حرفهایشان و گاهی هم نمی‌توانم بخوانم نوشته‌هایشان را. انگار که در همان چنبره‌ای گرفتار شده‌ام که آن پیرزن. داستانی که از من نگوید یا نتوانم بخشی از خودم را درش پیدا کنم، ارزش شنیدن ندارد. پیش از این می‌توانستم اقلا به چند جمله اولش گوش دهم و بعدش دیگر پیرزن می‌شد صدایی در پس‌زمینه. دوباره به حرف آدمهای درون سرم گوش می‌دادم. حالا دیگر از همان جمله اولش همه چیز محو می‌شود. شاید تصمیم گرفته‌ام که نشنوم مردم را. خودم نمی‌دانم از کی شروع شده و چرا. حرفی که نتوانی در سه جمله تمامش کنی، خواب‌آور است. لغو است. هدر دادن انرژی است. آدمیزاد می‌تواند بنویسد، هزار صفحه، هزاران هزار خط، پر از تکرار و بازگشت به نقطه اول. نوشته‌ها، اقلا حق انتخاب می‌دهند به مخاطبان. کلمات شناور در هوا، مفهوم را نیم‌بند می‌رسانند. بعضی‌هایشان از پهلوی گوش‌ها رد می‌شوند. دچار کژفهمی می‌شوند، دچار تاثیر صدا و لحن گوینده می‌شوند، دچار گمشدگی و دگرگونی می‌شوند.

پیرزن، مثل بیشتر آدمهای نسل قدیم این دیار، دایره لغات گسترده‌ای دارد. فعل‌هایش گوناگون است و اصلا برای هر چیزی یک فعل دارد. گاهی نمی‌فهمم چه می‌گوید، ولی چندان هم مهم نیست. حدس می‌زنم و جمله را برای خودم بازسازی می‌کنم. هیچ چیز به هم نمی‌ریزد. هیچ تفاوتی نمی‌کند که فهم من از زندگی چهل سال پیش او و شوهرش در کنیا چه باشد و هیچ تفاوتی نمی‌کند که من درست فهمیده باشم عمر صدساله تختوابش را یا نه. برای او فرق می‌کند که بداند عنوان دقیق شغلی من یا رشته‌ام چیست. برایش مهم است که بداند چطور باید اسمم را درست بگوید، اسم فلان چیز به فارسی چه می‌شود. همین است که او می‌گوید بسیار از دیدار ما خوشحال شده و لذت برده از حرف زدن با ما، ولی من فقط می‌توانم به دروغ بگویم که چقدر برایم جذاب است داستانهایش و چقدر خوشحالم که باز هم دیدمش و اصلا نمی‌توانم صبر کنم تا دوباره با هم قرار بگذاریم.

اقلا او در وجود خودش تناقضی نمی‌بیند. در عوض گاهی فکر می‌کنم حتی اعضای داخلی‌ام در تعامل با هم به تناقض رسیده‌اند.