۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

وقتی معیار نداریم چطور محاسبه می‌کنیم؟

امروز سر کلاس فیزیک، استاد گفت که تنها واحدی که هنوز تعریف و مقدار درستی ندارد، وزن (جرم) است. هرسال از همه کشورهای (لابد مهم) دنیا، گروهی بلند می‌شوند و انر انر به فرانسه می‌روند تا کیلوگرم های نمونه را با واحد اصلی مقایسه کنند و جالب آنجاست که نتیجه آن مشخص نیست! یعنی می‌‌بینند که اختلاف وزنی وجود دارد ولی نمی‌دانند کدام سنگین‌تر یا سبک‌تر شده است. واحدهای طول(متر) با دقت 12رقم اعشار و زمان(ثانیه) با 15رقم اعشار به خوبی تعریف شده‌اند، ولی وزن(جرم با واحد کیلوگرم) هنوز تعریف مشخص و ثابتی ندارد. قرار است که یک گوی از جنس سیلیسیم ساخته شود و با شمارش دقیق مولکول‌هایش، به عنوان واحد جرم به مقدار دقیقا یک کیلوگرم تعیین شود.
حالا این همه مقدمه چینی کردم با این مچ معیوبم که چه؟ 
نوشته‌ای در گوگل ریدر به همخوانی گذاشته شده بود که حسابی من را "تریگ" کرد. اسلام، یک سری دستورات دینی دارد و به تبع آن تعدادی قاعده و قانون که اگر این دستورات را اجرا نکنی، فلان بلا سرت می‌آید. بعد استثنا دارد (مانند دعا) که از آن بلاها جلوگیری می‌کند. تازه گاهی کارهای خوب هم رفع بلا هستند. البته خود بلا هم درست تعریف نمی‌شود که بدانی چه کارت می‌کنند. بلاهای دنیوی مانند بی‌برکت شدن مال قابل درک و البته به انحاء مختلف قابل تاویل هستند. بلاهای معنوی و آن‌جهانی که دیگر لنگ مبارکشان در خلاء بین کهکشانی گرفتار است.
گاهی هم احکام بسیار کلی می‌شوند مانند همین حدیث، که چهل روز تمام نمازهایت را به جماعت بخوان، دوچیز به پایت نوشته می‌شود: نجات از نفاق و رهایی از آتش
بلافاصله به یاد مدینه فاضله جمهوری اسلامی افتادم، شهری دلمرده و وحشتناک در اطراف تهران که به تنهایی نیمی از بار بدبخت‌سازی ملی بر دوشش است. آنهایی که تمام نمازهایشان به جماعت خوانده می‌شود، در این شهر کم نیستند و چقدر هم از روی خلوص می‌خوانند! و لابد باید از نفاق و آتش به دور باشند. بگذریم.
بعد حدیث دیگری هم هست که به خدايى كه جان محمد در دست (قدرت) اوست به بهشت نمى رويد تا مؤمن شويد و مؤمن نمى شويد تا يكديگر را دوست بداريد، آيا مى خواهيد شما را به چيزى خبر دهم كه با انجام آن، يكديگر را دوست بداريد؟ سلام كردن بين يكديگر را رواج دهيد (لینک به صفحه) که تضمین می‌کند به بهشت نمی‌روید مگر به این شرط. حالا با قیاس ساده‌ای می‌فهمیم که اگر به حدیث اول رفتار کنیم و دومی را بی‌خیال شویم، باید قطعا برزخی باشیم. بعد هم ظاهرا تک-ماده و ارفاقی هست که آدم را بهشتی می‌کند. خلاصه اینکه برای راحت نشدن خیال مردم و قابل سنجیده نبودن حرفها، آنقدر ماده و تبصره به دم و دستگاه آدم آویزان می‌کنند که ندانی چه کنی. بره رام و سربراه باید باشی تا به جایی بروی که در بهشت چيزهايى هست كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه به خاطر كسى گذشته.
هیچ قیاسی هم انگار در کار نیست. هیچ معیار و پایه مشخصی که بتوانی تو هم به آن استناد کنی. مشتی حرف و حدیث دارند که طبق آن وزنت می‌کنند. مثبت و منفی را با هم ساده می‌کنند و حاصل را توزین، بعد طبقه بهشت و جهنم را احتمالا به پایه لگاریتمی معلوم می‌کنند و کلید اتاق را به دستت می‌دهند. 
سعدی علیه‌الرحمه در هزلیات می‌فرماید: به یکی گفتند که اگر آن شب خاص نمازی بخواند، یک حوری بلند بالا جایزه می‌گیرد که از شیراز تا بغداد امتداد دارد. گفت این نماز را نمی‌خوانم و این حوری را نمی‌خواهم. چون اگر سرش در شیراز پیش من باشد و تهش بغداد و جایی وسط راه ترتیبش را بدهند، چه فایده به حال من دارد؟ (احتمالا مشخص است که کلمات از سعدی نیست و من هم حکایت دقیق یادم نبوده و کمی ادب را رعایت کرده‌ام و البته اصل داستان در اینترنت یافت نشد و جستجو برای هزلیات، من را به اینجا کشاند که دو شاخ نقلی روی سرم سبز کرد، که طرف مخصوصا و جداگانه نوشته که خانم ها مانند بچه‌های زیر 18سال نباید این متن را بخوانند. رضی الله عنک رفیق که رعایت حال ملت می‌کنی و با همه بانوان رودربایستی داری)

آقایان محترم، لطفا درتان را بگذارید. مردم را بیهوده نترسانید و بی‌جهت امیدوار نکنید. بگذارید زندگی کنیم.

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

دیالوگ‌های فراموش شده - 2

بسیار بیش از سهمیه یک روز نوشته‌ام، ولی می‌دانم فراموش می‌کنم اگر که الان ننویسم. از صبح تا حالا 3 بار فراموشش کرده‌ام و ممکن است تا فردا دیگر به کلی از یاد برود.
یادم نیست چند سالم بود، شاید 15 سال. به پابوس امام رضا رفته بودیم و برای آن‌که مشکل پارک ماشین نداشته باشیم، با تاکسی عازم حرم بودیم. چشم حضرت پدر به حرم افتاد و روی شانه‌ام زد و گفت: " السلام علیک" من هم در چنته چیزی نداشتم که به آن اضافه کنم. کمی فکر کردم و با خودم تکرار کردم‌"السلام علیک یا امام رضا، یا ابن رسول‌الله" همین هم به زور یادم آمد. بعد با خودم فکر کردم شاید می‌توان سلام نماز را هم خواند. جوان عذاب وجدان می‌گیرد گاهی. "السلام علیکم و رحمة الله و برکاته". فکر کنم پدرجان تا همین امروز هم نداند که بعد از السلام علیک باید چه بگوید. تازه داخل حرم که شلوغی را دید، شروع کرد با امام رضا حرف زدن : " می‌بینی که عاشقانت راهی برای ما نمی‌گذارند، چقدر مردم شوق پابوس دارند، ما تا اینجا آمدیم ولی راهی نیست که نزدیکتر بیاییم" این دیالوگ آخر تا 80درصد دقیق است.
البته لازم نیست بگویم، ولی جهت خودزنی باید اضافه کنم که بدون غسل واجب، رویم نمی‌شد که آنجا نماز بخوانم و یادم نیست چه بهانه‌ای آوردم و کلا خواندم یا نه. به هر حال همچین چیزهایی باعث می‌شود برای همیشه سپاسگزار پدر باشم که از همان سنین به من نشان داد که من و دین نسبتی با هم نداریم. مخصوصا با مشکل مراسم دینی و غسل!

دیالوگ‌های فراموش شده - 1

Jim-Don't take it to the watchmaker's. Give it to me. I fix it.
Betty- Did you fix the clock Jim?
Jim- No Betty, I can't put all these pieces together.
Betty- Oh, Jim. Give me the pieces. I take it to the watchmaker's at once.


بچه های سمپادی حدودا هم سن و سال من باید یادشان باشد که کتاب زبانی داشتیم به نام Look,Listen and Learn و نام نویسنده آن هم L.G. Alexander بود. اواخر کتاب اول، که قرمز رنگ بود، ساعت رومیزی خانواده خراب شده بود و پدر خواسته بود که خودش تعمیرش کند. این هم انتهای داستان بود که خواندید.به جمله آخر کمی شک دارم.

مقداری هم از کار بگویم

تا حالا چیزی در مورد کاری که فعلا مشغولش هستم نگفته ام. مدتی است که در شرکتی، مشغول به بسته بندی هستم. این شرکت بزرگ، خروجی 160 انتشاراتی است. انباری وسیع در4طبقه، با 3 خط بسته بندی کتاب و نوشت افزار و سی.دی و از این جور چیزها. روی هر خط 10 نفر می‌توانند کار کنند و خروجی این مجموعه، 6 تا 7 هزار کارتن کتاب در روز است. کارتن ها از اندازه A4 شروع می شوند و تا حدود A2 بزرگ می شوند. کار ما، پر کردن فضای خالی بین آت و آشغال های توی کارتن‌ها با مقواست، به نحوی که محتویات کارتن روی هم لیز نخورند و جابجا نشوند، و البته سطح یکنواختی تشکیل دهند که کارتن‌ها هم از روی هم لیز نخورند و کج و کوله نشوند. در ضمن وقتی تسمه دور کارتن بسته می‌شود، در کارتن از جا نپرد و البته کارتن هم منفجر نشود. هر نفر باید حدود 60 کارتن در ساعت ببندد که معمولا متوسط روی کمتر از 50 است، در حالیکه بعضی ها 80 تا 100 کارتن در ساعت بسته بندی می‌کنند. 
از وقتی نوشتن پاراگراف بالا تمام شده تا الان که این یکی را شروع کرده‌ام، حدود 20 دقیقه می‌گذرد و هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید که می‌خواستم چه بنویسم. حالا اگر یادم آمد بعدا جایی خواهم گفت. برای اینکه نوشته بی‌دم نمانده باشد، بگویم که این مدت چند ساعته کتاب پیچی (آها همین الان یادم آمد!) برای یافتن تمام اطلاعات گمشده مغز کافی است. چیزهایی به یاد می‌آوری که به هیچ وجه فکر نمی‌کنی جایی در مغزت ذخیره شده باشد. نمونه هایش را می‌آورم. احتمالا بخش ثابتی در وبلاگ به نام دیالوگ خواهد بود. 
آن چیزی که یادم رفته بود: دوستی داریم که بعد از چند وقت کار کردن در بازار کامپیوتر و سرهم بندی چند سیستم، روزی به ما گفت "الان نبض بازار دستمه" . حالا حکایت ماست که با دیدن جلد کتاب‌ها، می‌توانیم ادعا کنیم نبض بازار کتاب را در دست داریم و می‌دانیم از چه کتابی بیشتر یا کمتر چاپ می‌شود. درست از فردای روز اهدای جایزه نوبل ادبیات به ماریو بارگاس یوسا، دقت کنید درست از فردای آن روز، سر و کله کتاب‌های این نویسنده محبوب من در کارتن‌های ما پیدا شد. نه که قبلا اصلا نبوده باشد، ولی این همه نبود. فقط 2 یا 3 روز طول کشید تا کتابهای چاپ جدید او هم به بازار بیاید. روی جلد این سری، عبارت برنده نوبل ادبیات 2010 هم حک شده است. یعنی ظرف 2روز، کتاب‌هایش تبدیل به پرهوادار ترین کتاب‌های روز آلمان شد. نمی‌دانم به چه سرعتی قادر به چاپ کتاب هستند، و نمی‌دانم که آیا اینجا هم مثل مملکت اسلامی ایران، چاپ یا تجدید چاپ یک کتاب‌ احتیاج به مجوز دارد یا نه. ولی قدر مسلم آن‌که در این بازار باز و آزاد، واکنش به خواست مشتری به هر نحوی که شده، چنان سریع انجام می‌شود که نه تنها رقبای احتمالی، که خود مشتری هم شوکه می‌شود. کتاب می‌خواهید؟ بفرمایید آماده است! و البته این مردم به قدری کتاب‌خوان هستند که هرگز نمی‌توانم تصور کنم ما در هزاره آینده در ایران به گردشان هم برسیم. احتمال دیدن کتاب‌خوانه‌های خانگی از تلویزیون خانگی بیشتر است! باید کتاب‌های جدید را خواند. این باید، کاملا خودخواسته و خودساخته است. این‌که مردم در سن و سال های مختلف کتاب‌های مناسب خوانده باشند، ظاهرا به قدری رایج است که می‌توانند با اطمینان در مورد یک کتاب حرف بزنند و مطمئن باشند که همه آن را خوانده‌اند. انگار که همه ما هنوز یادمان هست که زاغکی غالب پنیری دید را خوانده‌ایم، اگرچه ممکن است بعضی جاهایش را فراموش کرده باشیم. 
به هر حال، مبارک باشد و نوش جانتان آقای یوسا.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

اشتوتگارت 21


از چند سال پیش در ایالت بادن-وورتمبرگ آلمان، بحث های بسیار داغی بر سر پروژه‌ای راه افتاده که قرار است از اشتوتگارت‌ (مرکز ایالت) خط راه‌آهنی به اولم ببرد تا یکی از سریع‌ترین و اصلی ترین خطوط ارتباطی اروپا را شکل دهد. بر اساس این پروژه، ایستگاه راه‌آهن فعلی اشتوتگارت که روی زمین است، باید به زیر زمین منتقل شود. به عبارت دیگر، Kopfbahnhof فعلی باید با یک Durchgangbahnhof جایگزین شود. عبارت اولی، مانند ایستگاه انتهایی قطار است که همه قطارها مجبورند به آنجا وارد شوند، بعد برای خروج و ادامه مسیر باید برگردند و شهر را دور بزنند.

در پروژه اشتوتگارت 21 این ایستگاه برچیده شده، به زیر زمین منتقل می‌شود. قطارها دیگر در یک انتهای ایستگاه نمی‌ایستند بلکه مانند سایر ایستگاه‌های بین راهی، صرفا مقابل سکو توقف کرده و به راه می‌افتند. شاید چیزی شبیه به این عکس


این پروژه در واقع سالها پیش برنامه ریزی شده است. اولین بار در سال 1988 مطرح شده، در سال 1994 علنی شده و در سال 2010 آغاز شده و قرار است در سال 2019 به پایان برسد. هزینه نهایی آن 4.1 میلیارد یورو برٱورد شده که توسط DB یا راه‌آهن آلمان، دولت فدرال، دولت ایالتی وشهر اشتوتگارت تامین می‌شود.
ارقام و اعداد پروژه جالب هستند. 57 کیلومتر خط‌ آهن، 30کیلومتر برای قطار سریع‌السیر،  33کیلومتر از مسیر از درون 16 تونل و روی 18 پل، و چهار ایستگاه جدید.
قسمت عمده پروژه، درون اشتوتگارت اتفاق می‌افتد. جایی که باید از دل شهر، 8 تونل رد شود و به سمت دیگر آن برود، تا قطارها مجبور نباشند تپه‌های اطراف شهر را مدام دور بزنند تا به اشتوتگارت واقع در دره برسند. به این ترتیب، قطارها وارد می‌شوند و از زیر شهر رد شده و به سمت فرودگاه و نمایشگاه و سپس شهر اولم می‌روند.
داستان درگیری‌ها بر سر این پروژه، چندی است که بخش عظیمی از اخبار آلمان و مخصوصا شهر اشتوتگارت و ایالت ب.و را در بر گرفته است. هزینه اولیه و نهایی اختلاف نسبتا زیادی دارند. بخش قابل توجهی از پول باید از جیب شهروندان این ایالت و مخصوصا شهر اشتوتگارت خرج شود. منافع طرح برای بسیاری از مردم روشن نیست. بدبینی شدیدی نسبت به آن وجود دارد، چرا که با وجود مخالفت‌های بسیار زیاد مردم و بر خلاف قول شهردار اشتوتگارت مبنی بر اینکه به هیچ وجه از جیب مردم خرج نخواهد کرد، هر روز پروژه به پیش می‌رود. مردم می‌پرسند که چرا، و جواب درستی نمی‌گیرند. بعضی ها عقیده دارند که شرکت های فولادسازی، ساختمانی و ماشین‌سازی که در واقع کمک‌های مالی به احزاب و گروه‌ها می‌کنند، عوامل پیش‌برنده این پروژه هستند. 
از جزئیات در مورد پروژه می‌گذریم. نکته جالب، اعتراضات دائمی مردم است. در یک سال گذشته و با شروع عملیات ساختمانی، اعتراضات شدیدا گسترش یافته است. امروزه، همه به مساله حساس شده‌اند. بحث در تمام کوچه‌های شهر جاری است. بسیاری از مردم نشانه‌های اعتراض با خود حمل می‌کنند. نوشته‌ها، آرم‌ها، سنجاق‌سینه ها و کلیپ‌هایی که به کیف‌ها و کوله‌پشتی ها چسبانده شده‌اند، مدام جریان را یادآوری می‌کنند. چند روز پیش، پیرزنی حدود 80 ساله پلاکادی درست کرده بود و رویش نوشته بود: Kopf  bleibt oben. شعاری کاملا من درآوردی و ذوقی که هیچ معنای لغوی خاصی ندارد به جز اینکه سر، بالا می‌ماند. اگر Kopf را به  معنایی که در ابتدای نوشته گفتم، ایجازی از Kopfbahnhof بگیریم، شاید چیزی دستگیرمان بشود! ولی به سهم خودش کاری کرده بود و با تکه ای کاغذ و پلاستیک و چوبٰ، پیامی را منتقل کرده بود. جالب اینجاست که شروع کرده بود به توضیح دادن برای دو دختر جوان و تاریخچه جریان را شرح می‌داد. چیزی که شاید در ایران شاهدش نباشیم.
در این جریانات، چند روز به یاد ماندنی هم ثبت شده است. تظاهرات 100هزارنفری، مصدوم شدن حدود 100نفر در یک روز توسط پلیس، آسیب دیدگی شدید چشم های یک نفر از آب پاش های پلیس و جریانات مشابه آن، باعث شده که نیروی انتظامی (!) به زیر سوال رود و به دلیل درگیری بی‌دلیل و استفاده از خشونت، مورد شماتت قرار گیرد. قابل ذکر است که موافقان این طرح، به لشکرکشی روی نمی‌آورند، بلکه پلیس فقط اجازه آسیب رساندن معترضان به اموال عمومی و البته اجرای پروژه را نمی‌دهد. 

نکته مهم در این کار هماهنگ، آگاهی بخشی بوده است. شروع پروژه، روند آگاه‌سازی مردم را تسریع بخشیده و انتقال اخبار دهان به دهان، به صورت بحث در روزنامه ها، رادیوها و تلویزیون‌های محلی و سراسری تبدیل شده و واکنش‌های مردم، دولت مرکزی را هم به صرافت انداخته که باید با این پروژه چه کنند. قدر مسلم، احتمال ابطال پروژه کم است. ولی مطرح شدن این احتمال در رسانه‌ها، خود پیروزی بزرگی برای شهری است که جمعیتی حدود 7درصد تهران دارد و از این تعداد، فقط حدود 60 تا 70درصد مخالف این طرح هستند! همه مردم شروع کرده‌اند به بررسی و برشمردن آثار مثبت و منفی طرح، چرا که در این کشور پایه و اساس مخصوصا در آموزش، دلایل و بحث‌های موافق و مخالف است (pro-contra argument). 
البته مخالفان، طرح جایگزین هم دارند، که بهینه سازی ایستگاه فعلی است و در برابر S(tuttgart)21 به آن نام K(opfbahnhof)21 داده اند.
ترجیح می‌دهید هر روز با 300000 هزار نفر مسافر قطار، کجا بایستید؟ روی 8 سکوی همسطح با زمین و بدون نرده و مانع و جادار،‌ یا روی 4سکوی پر از پله و ستون؟

مانند روز و شب...K21 با 1.2 میلیارد یورو هزینه، شامل هزینه برای ایستگاه اولم و ایده‌آل برای رفت و آمد مداوم طبق مدل موفق سویس. در مقابل S21 با هزینه 6.9 تا 8.7 میلیارد یورو بدون احتساب ریسک های ساخت تونل و همچنین هزینه رفت و آمد بالاتر


امیدوارم روزی مشابه این مطلب را، که فعلا ناتمام می‌ماند، در مورد ایران بنویسم.