۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

سکوت رعب‌آور بین دو حرف اضافه

- دیگه تعطیلاتتون شروع شده؟
- آره، یعنی از دوشنبه شروع میشه. شنبه یکشنبه که حساب نیست.
- چقدر تعطیلی دارید؟
- دو هفته تقریبا. یه کمی بیشتر.
- عیدتون کیه؟
- عید ما که نیست، ولی کریسمس چهار روز دیگه‌س
- عیده دیگه به هر حال، تعطیلید.
- حالا به هر حال، یه هفته بعد از کریسمس هم تعطیلی سال نو میاد
- اهه، با هم فرق داره مگه؟
- آره خوب. تولد عیسی با سال نو فرق داره.
- آها. بعد برای اون هم تعطیلید؟
- دیگه همه تعطیلی‌ها رو هم دیگه‌س.
- الان مردم لابد مثل شب عید اینجا حسابی مشغول خریدند دیگه. 
- دقیقا مثل اونجا که نه. ولی کم و بیش شبیه هست.
- بعد هم این هفته آخر همه چیز تق و لقه. چرا باید سر کار بری؟
- اونقدر هم تق و لق نیست که همه چیز خوابیده باشه.
...
..
.
و به همین کیفیت و روال، هر سال تکرار می‌شود. این، بار پنجمش است. نمی‌دانیم چند بار دیگر باید گفت و تکرار کرد. برای طرف مهم نیست، برای ما هم همینطور. شاید حتی می‌دانند همه‌اش را. از سر ناچاری است این حرف زدن، این تکرار. از روی گم کردن واژه‌هاست و اشتراک‌ها. از اجبار فاصله‌هاست و دنیاهایی که چنان به هم غریبه‌اند، که گویی هندسه‌هایشان هم یکی نیست. از ملال است، از موقعیت‌های زجرآور پشت شیشه‌های جادویی. سکوت‌های عذاب‌آور برای گشتن به دنبال سوژه‌ای دیگر. زمان خریدن، برای بیشتر دیدن. وگرنه باید بعد از احوالپرسی، سلام به همه برسانیم و بدرود بگوییم، تا دیداری دیگر. تازه مصیبت آنجاست که به همین خو می‌گیریم و کم‌کم احساس ناراحتی می‌کنیم، اگر که وضعی به جز این داشته باشیم.

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

جورج لینکلن راک‌ول - عکسی از ایو آرنولد

خیلی‌ها امروزه جورج لینکلن راک‌ول را به خاطر نمی‌آورند. او را باید به خوبی به خاطر سپرد و نه برای خوبی.


در این عکس (به تاریخ ۲۵ فوریه ۱۹۶۲) ایو آرنولد صحنه‌ای سوررئال را شکار کرده است: راک‌ول در آمفی‌تئاتر بین‌المللی شیکاگو و بین دو عضو "حزب نازی آمریکایی" نشسته و به سخنرانی ملکوم ایکس برای مسلمانان سیاه‌ پوست  گوش می‌دهد.
این، بخشی ناشناخته از تاریخ آمریکاست. زمانی که ایده برتری نژادی راک‌ول و ملت اسلامی مالکوم ایکس، جدایی طلبی را به نهایت رساند و پیشنهاد تشکیل دو ملت مستقل داد که فقط رنگ پوست جدایشان کند.

راک‌ول با مضحکه شدن خود هیچ مشکلی نداشت. او باور داشت که همه سیاه‌پوستان باید به آفریقا فرستاده شوند و هر یهودی باید اخته شده و اموالش مصادره شود - تنفری که در برابر انزجارش از "همجنس‌بازها"، ناچیز بود. او می‌خواست "خائن"هایی مثل ترومن (رئیس جمهور پیشین) و آیزنهاور را به دار بیاویزد. وقتی که مجله پلی‌بوی یک گزارشگر سیاه‌پوست(*) برای مصاحبه با او فرستاد، راک‌ول تفنگش را روی میز کنار دستش گذاشت و در تمام مدت مصاحبه از آن دور نشد.

امروزه قابل درک نیست که با گذشت تنها پانزده سال از جنگ جهانی دوم،چگونه کسی (که یک کهنه‌سرباز آن جنگ هم بوده است) می‌تواند نسخه آمریکایی حزب نازی را پایه گذاری کند، خودش را هیتلر آمریکایی بنامد و نشان نازی‌ها را چنان فراوان در آمریکا گسترش دهد. ولی آن روزها، روزهای کنجکاوی و کشف بود. به خاطر تلاش حکومت در تبرئه مردم عادی بود (که اکنون و در زمان جنگ سرد، متحدان آمریکا شده بودند) و نیز به دلیل کمبود رسانه‌های جمعی پرمخاطب، کمی طول کشید تا مردم عادی اهمیت و ابعاد فاجعه هولوکاست را دریافتند. بسیاری، از جمله سربازانی که آن جنایات را به چشم دیده بودند، باور داشتند که این برنامه آزار یهودی‌ها، بخشی از مبارزه آنها علیه ستم و قحطی در اروپا بوده است.

در زمانی که این عکس گرفته شد، این افکار به سرعت نابود می‌شدند. محاکمه آیشمن در سال ۱۹۶۱ حقایق هولناکی را یکی پس از دیگری آشکار کرد. هر روزی که می‌گذشت، آمریکا  از چیزی که راک‌ول فکر کرده بود، بیشتر فاصله می‌گرفت. راک‌ول که مدام بیشتر در پارانویا فرو می‌رفت، در سال ۱۹۶۷ به دست معاون سابقش کشته شد. هنوز هم حزب او فعال است و از توییتر هم استفاده می‌کند. عجب تناقضی وجود دارد بین ابزار قرن بیست و یکمی که استفاده می‌کند و ایدئولوژی قرن نوزدهمی که تبلیغ می‌کند!

(*) آن خبرنگار پلی‌بوی، آلکس هیلی بوده است. نویسنده "ریشه‌ها"
- این نوشته و عکس همراهش/ ترجمه‌ای است از این نوشته وبلاگ دوست داشتنی Iconic Photos
-  خواندن بیشتر در مورد Eve Arnold و George Lincoln Rockwell در ویکیپدیا
- شاید داستان ارتباط او و ملکوم ایکس، به صورتی که نویسنده تعریف کرده، چندان دقیق نباشد.

  Eve Arnold photographed by Lord Snowdon in 2001 (source : telegraph.co.uk)

۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

ماجرای خطاطی که نوشتن نمی‌دانست

چند روز پیش به دنبال چیزی می‌گشتم (که واقعا یادم نیست چه بود) و به کاتبان وحی رسیدم. این که چند نفر بوده‌اند و آیا شناخته شده هستند یا نه، برایم سوال شد.
کاتبان وحی گویا تعداد چندان مشخصی ندارند. چهار یا پنج نفرشان سرشناس هستند، عده‌ای کمتر شناخته شده و شماری هم گویا ناشناس. تعداشان از بیست و سه تا چهل و پنج نفر گفته شده است. در این میان، از کسانی نام برده شده که شیعیان نامشان را به عنوان دشنام استفاده می‌کنند. 
یکی از مهم‌ترین نویسندگان، علی بن ابی‌طالب بوده است. برخی منابع گفته‌اند که آیه‌ای نازل نشد، مگر آنکه پیامبر ابتدا آن را و تفسیرش را بر علی خوانده باشد. با توجه به این که علی در زمان برانگیخته شدن محمد تازه ده سالش شده بود، باید با موجودی خارق‌العاده طرف باشیم که گویا این، خوشایندترین تفسیر به ذائقه ملت است. هیچ کس نمی‌پرسد که چرا یک بچه از ده سالگی می‌تواند هر متنی را با تفسیر بنویسد و حفظ کند، بلکه توجه همه به معجزه جلب می‌شود. راستی، خلفای چهارگانه و عمرو عاص هم از نویسندگان هستند ولی منفورند. نمی‌دانم چه کنم با آیه‌هایی که این انسان‌های نابکار نوشته‌اند.

یک نکته جالب، این نوشته بود. می‌گوید که پیامبر به ظاهر خواندن و نوشتن نمی‌دانست، چون کسی ندیده بود که بخواند یا بنویسد ولی جایی گفته نشده که بلد نبوده است. بی‌سوادی، نقص است و در پیامبر راه ندارد. او، عادت به خواندن و نوشتن نداشته برای اینکه معروف نشود به این کار و متهم نشود به دست بردن در قرآن. علامه طباطبایی هم گفته‌اند که "ظاهر عبارت نفی عادت بر نوشتن و خواندن است و این در جهت استدلال مناسب تر است". حالا به جایی می‌رسیم که باید نوشته را به گونه‌ای تفسیر کرد که مطلوب از آن مستفاد گردد! ایشان در جایی دیگر فرموده‌اند: "قرآن به صورت امروزی در عهد رسالت ترتیب داده نشده بود، جز سوره های پراكنده بدون ترتیب و آیه هایی كه در دست این و آن بود ودر میان مردم به طور متفرق وجود داشت". 

سوال بسیار بزرگ بنده، میزان اعتماد است به این همه آدم، که در بازه‌های زمانی متفاوت نوشته‌های مختلفی را نزد خود نگهداری کرده‌اند و بعدا همه را یک‌جا جمع آورده‌اند. چطور می‌شود اطمینان کرد به این همه آدم مختلف، که یک حرف هم جابجا نکرده باشند؟ البته که جواب هم دارد: آخر سر یک بار قران به صورت کامل نازل شده و همه می‌دانند که متن کاملش چیست. برادران! سوراخ‌ها را با گل نپوشانید. باز هم دعوتتان می‌کنم به خواندن زندگی جوزف اسمیت و داستان مورمون‌ها. 

و در آخر، یک داستان جالب من را میخکوب کرد:
عبد الله بن سعد بن ابى‌السرح يكى از نخستين كاتبان وحى بود كه خط خوشى داشت اما پس از مدتى مرتد شد و از مدينه به مكه گريخت. در آنجا به خود می‌باليد كه گاهى به جاى "سميع"، يا به جاى "خبير"، "بصير می‌‏نوشته است تا اين‏كه درباره او دو آیه نازل شد. وى يكى از شش نفرى بود كه روز فتح مكه، پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمان قتل او را صادر كرد اما عثمان، برادر رضاعى عبداللَّه بن سعد چند روز بعد او را نزد رسول خدا آورد و اصرار كرد كه او را امان بدهند، رسول خدا ساعتى درنگ فرمود سپس او را امان داد. وقتى از آنجا خارج شدند پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم به اصحاب فرمود: چرا كسى از شما گردنش را نزد؟ يكى از آنان گفت: چشم دوخته بوديم كه اشاره‏اى بفرمايى! پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: اشارت چشم در شأن پيامبران نيست؛ بدين ترتيب، او هم رها شد و كرد آنچه را كه كرد.

این داستان را باید دشمنان یک پیامبر ساخته باشند، نه اینکه دوستانش نقلش کنند. رسول خدا امان نمی‌دهند و بعد انتظار دارند کسی بفهمد منظورشان را و سر یک نفر را برای جابجا کردن سمیع و خبیر (که نمی‌دانیم اصلا طرف راست گفته یا نه، و از سوی دیگر هنوز در قران هست یا نه، و اصولا چقدر مهم است که باشد یا نباشد) بزند. در آخر هم می‌فرمایند که در شأن پیامبران نیست اشارت چشم. دقت کنید: در شأن پیامبران نیست. این داستان عجیب روی اعصاب من راه رفته است در این چند روز. ما داریم در مورد معیار حق و باطل حرف می‌زنیم. در مورد رفتار دوگانه بزرگترین انسان یک دین.

به دنبال اثبات هیچ چیزی نیستم و هیچ هدف خاصی را دنبال نمی‌کنم. به نظرم باید در مورد همه چیز دو بار فکر کرد. باید دید انتقادی داشت و بدون استثنا هر چیزی را به سوال گرفت. آزارنده است این همه حفره و نامعینی در چیزهایی که مردم برایشان عملا جان می‌دهند.
البته جوابش را خودم می‌دانم: اگر متن از بالا آمده باشد، حتما خودش به نحوی کارها را ترتیب داده که تغییری در متن ایجاد نشود. از طرفی متن به گونه‌ای است که نمی‌تواند از بالا نیامده باشد. پس خدایی هست و دینی فرستاده که باید بر آن بمانیم. همین.

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

استعاره‌ها - سیلویا پلات

من معمایی هستم در نه بخش،        
یک فیل، خانه‌ای بزرگ،
یک خربزه خزنده بر دو پیچک.
میوه‌ای سرخ، عاج‌گون، کُنده‌ای مرغوب!
این قرص بزرگ نان، ورآمده است از مخمر.
پول، تازه ضرب شده است در این کیف بزرگ.
من یک وسیله‌ام، یک مرحله، گاوی درون گوساله.
من یک کیسه سیب سبز خورده‌ام،
سوارم بر قطاری که پیاده نمی‌توان شد.

I’m a riddle in nine syllables, 
An elephant, a ponderous house, 
A melon strolling on two tendrils. 
O red fruit, ivory, fine timbers! 
This loaf’s big with its yeasty rising. 
Money’s new-minted in this fat purse.
I’m a mean, a stage, a cow in calf. 
I’ve eaten a bag of green apples, 
Boarded the train there’s no getting off.

سالها پیش بود که برادرم این شعر را خواند، کتاب را بست، به سویم برگشت، دهانش را باز کرد و نعره‌ای کشید. شعر، به خصوص شعر غیرفارسی، هیچ وقت برایم چندان علاقه‌برانگیز نبوده است. این هم کنار خرت و پرت‌های دیگر به مدت بیش از ۱۵ سال گوشه مغزم مانده بود. نمی‌دانم چه شد که به یادش افتادم. به یاد همان بخش "گاوی درون گوساله" که فک کامیار را به زمین انداخته بود. گشتم و از اینجا پیدایش کردم، به همراه یک تفسیر کوتاه که آن را هم کاملا خلاصه ترجمه می‌کنم (شماره‌ها، تناظر یک به یک با بندهای شعر دارند):

۱- پلات (یا گوینده) در آغاز می‌گوید که شعرش را چگونه باید فهمید.  او یک معماست و دارد خودش را به بازی می‌گیرد. دقت کنید به عدد ۹. ۹ خط شعر، ۹ هجا در هر خط، تعداد واژگان هر خط هم مضربی از ۹. نام شعر (استعاره‌ها) هم می‌خواهد بگوید که باید به این عدد توجه داشت.
۲- گوینده باز هم دارد خودش را دست می‌اندازد و طعنه می‌زند به جثه بزرگ خودش.
۳- پلات (یا گوینده) احتمالا اشاره دارد به تلو تلو خوردنش به هنگام راه رفتن بر روی پاهایی (به نسب جثه) نازک که خربزه‌ای را بر دوش دارند.
۴- سرخ، جلب توجه به گوشت (نوزادی که در او شکل گرفته). عاج‌گون، اشاره به باروری تخمک‌هایش. باید این کنده مرغوب بالاخره بیفتد (بی‌افتد؟بیافتد؟؟) و به دنیا بیاید.
۵- پلات دارد شکمش را با نان ورآمده مقایسه می‌کند
۶- اشاره به داشتن چیزی ارزشمند و تازه.
۷-  (نامرتبط به آن مرجع و نظر شخصی) پلات خودش را یک وسیله و ابزار می‌بیند، در یک دوره گذرا. گاوی درون گوساله، به نظرم یک اشتباه در ترجمه است. اینجا ترجمه‌ای در دست ندارم و هرجا که فارسی این شعر را در اینترنت پیدا کردم، باز هم همین‌طور ترجمه شده بود. گویا باید "گاوی پا به ماه" ترجمه شود یا "گاوی حامله". این عبارت در انگلیسی به چنین مفهومی به کار می‌رود. (مترجم آن مجموعه شعر را به خاطر ندارم.)
۸- اشاره به ویار داشتن و خوردن سیب ترش؟
۹- این بند با توجه به بقیه شعر و مسلم بودن حاملگی، قابل لمس است.

اگر دوست داشتید بیشتر بخوانید، این را هم پیدا کرده بودم که تفسیر بهتری بود ولی باز هم (مثل همان منبع بالا) توسط یک دانش‌آموز نوشته شده است. حالا خواستم بگویم که گاهی خاطراتی به سراغمان می‌آید، سخت دردسرزا.

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

یک به توان یک


Photographer: Oded Balilty.The picture was awarded with the Pulitzer Price in 2007.(Cultura Inquieta)

در توضیح عکس نوشته شده: در سال ۲۰۰۶، دولت اسرائیل دستور داد که مهاجران یهودی جاهایی را تخلیه کنند. اودد بالیلتی، عکاس آسوشیتد پرس، این عکس را وقتی گرفت که برخورد پلیس با معترضان به خشونت کشیده شده بود. عکس، شجاعت زن جوانی را در برخورد با نیروهای دولتی نشان می‌دهد. ینت نیلی، دختر شانزده ساله در عکس بالا، می‌گوید: "این عکس، مایه شرم دولت اسرائیل باید باشد، نه افتخار. عکس چیزی است شبیه یک اثر هنری، ولی اتفاقی که آنجا افتاد از گونه دیگری بود. اینجا من را طوری می‌بینید که انگار یکی برابر بسیاری ایستاده است. ولی در واقع پشت سر آن همه آدم، یک نفر (ایهود اولمرت، نخست وزیر وقت اسراییل) است و پشت سر من، خدا و ملت اسراییل. (منبع: Cultura Inquieta)

در نگاه اول، زیبا بود و تاثیرگذار. خود عکس، هیچ کم ندارد. داستان، سوژه، متن و حاشیه، آدمهایی که انگار هزار هزار پشت سر هم صف کشیده‌اند تا یک نفر را از سر راه بردارند. داستان را که خواندم، همه چیز در هم پیچید و نابود شد. دو ملت سر هیچ در جنگند. یکی از آنها، می‌گوید که روی زمین خودش ایستاده و دیگری، خاک مقدس را به ارث برده است، از خود خدا. ترسناک است این باور استوار و پافشاری بر عقیده، وقتی که منبعش را کتابی کهن بدانند با منشاء موهوم. یک دختر شانزه ساله، هیچ شکی به خودش راه نمی‌دهد که یک ملت را پشت سرش دارد و خدا را، برای بازپس‌گیری سرزمین موعود. خشتهایی که موسی از بوته‌ای آتش‌گرفته پیدا کرد، هنوز هم چراغ راه زندگی اوست (اصلا اجازه بدهید دعوتتان کنم به دوباره خواندن در مورد جوزف اسمیت، تا ببینید چطور می‌شود نه تنها پیامبر شد، که ظرف کمتر از دویست سال چند میلیون رهرو هم جمع کرد). می‌جنگد برایش و می‌میرد. با که می‌جنگد؟ حکومت دینی فاشیستی که خودش برای (یا اقلا به بهانه) سرزمین موعود دارد می‌جنگد. این عکس، زده است روی دست هر چه تعصب و حماقت. او، برای خانه‌اش نمی‌جنگد - که آن را در سرزمینی ساخته، نه مال خودش و نه مال دولتش - بلکه برای خدا و خاک مقدسی می‌جنگد که تورات وعده‌اش را هزاران سال قبل داده است. برای تداوم چرخه معیوب حماقت می‌جنگد و این اصلا به دین، مذهب، فرهنگ، جامعه، قبیله، کشور یا مرز خاصی محدود نمی‌شود. برای خود حماقت است که می‌جنگد. تصویر به این خوبی ساخته، عکس به این خوبی گرفته و بعد فقط یک جمله، یک توضیح  کوتاه در باره‌اش، همه چیز را از بین برده است.
این قدرت یک دختر به توان خدا نیست، یک نفر است به پشتوانه هیچ و توهم خدا.

در آخر باید بگویم که تصمیم گیری بسیار سخت است. از سوی دیگر باید در نظر بگیریم که دولت اسرائیل برخورد سخت و خشنی با شهروندان خودش داشته است و آنها را از خانه‌شان بیرون رانده. نمی‌شود مقاومت نکرد. تصویر بزرگتر را که می‌بینیم، زمین را کسانی دیگر صاحب بوده‌اند. اینجا تمرکز و توجه من می‌ماند روی همان بلاهت نهفته در حمایت خدا از قوم به ارث برنده سرزمین موعود.