۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

چرا ما خداپرست شدیم؟

داستان از قرنها پیش آغاز می‌شود. آن‌گاه که نیاکان ما تازه به فکر پوشاندن عورت با برگهای پهن افتادند. شاید هم پیشتر، وقتی که اجداد قدیمی‌تر ما، وقتی از خشم طبیعت می‌ترسیدند و شاخه‌های بالایی درختان را به قصد شکاف صخره‌ها ترک می‌کردند، چشمهای گرد و پر‌فروغ خود را به آسمان می‌دوختند و لابه می‌کردند که آسمانا! ترحمی روا دار! اولین بلایایی که جد اندیشمند ما شناخت از آسمان نازل می‌شدند. سری دوم آنها، فراهم آورده زمین بودند که زلزله و آتش‌فشان باشد. رعد و برق، طوفان، باران‌، برف، سرما، اکثرا با ظهور ابر همراه بودند و آسمان، بانی آن. پدران ما، سقف بالای سر را به هم نشان می‌دادند تا بگویند فاجعه‌ای در راه است، چاره‌ای برای دفاع بیندیشیم. وسایل ابتدایی تدافعی و تهاجمی خود را بر علیه اراده آسمان به کار بردند. افاقه نکرد. بر بلندی‌ها رفتند و بلندترین صداها را تولید کردند تا دیو غران مخفی در ابر را بترسانند. ابر بسیار بالاتر بود. یکی دیرتر از همه رسیده بود. کمی دورتر از بقیه ایستاده بود و تماشا می‌کرد. بر دودلی خود غلبه کرد و به جمع پیوست و حتی جلوتر از سایرین ایستاد. دستهایش را بالا برد و فریاد زد. سایرین از او پیروی کردند. احساس کرد بازی جالبی است، دوباره فریاد زد و بقیه هم به مانند او. تن صدایش را تغییر داد، آواهای مختلف درست کرد و حتی گاهی صدایش را به مانند عجز و لابه پایین آورد. جماعت تا جایی که توانستند ادای او را درآوردند. معجزه در چشمهایشان رخ داد. آسمان دوباره مهربان گشت و گشوده شد. خورشید تابید و باد خوابید. آن که دیرتر از همه رسیده بود، زودتر از همه رفت ولی ارج و قربش باقی ماند. پس از آن، هربار که طبیعت سر ناسازگاری داشت، پیش‌قراول کاروان می‌شد تا دفع بلا کند. انسان یاد گرفت که آن‌چه موثر است، نه سنگ و کلوخ که داد و فغان است. وقتی هم خود را بیهوده آزار ندهیم و با صدای آهسته فغان کنیم، بازهم به اندازه کافی در دل آسمان موثر است. هوشمند جمع فهمید که می‌توان با آسمان هم شوخی کرد. گاهی سنگ و کلوخی به شکل خودمان درست کنیم تا به جای ما شفاعت کنند. گروهی شروع به ساخت مشابهان خود کردند و آن‌ها را رو به پهنه شفاعت‌پذیر گذاشتند. به سایرین هم گفتند که این‌ها، حتی وقتی ما نباشیم مراقبند که آسمان بر ما خشم نگیرد. دیگرانی آمدند و در منشاء نظریه ناراحتی آسمان تحقیق کردند. نتیجه آن شد که انگار موجودی بسیار دورتر از ما دستی بر آتش دارد. موجوداتی نیز تصور شد که زیر زمین به کار جنباندن غارها و خانه ها و پرتاب سنگ‌های سوزان اشتغال دارند. چون زمین زیرپا بود و محکم و قابل شکافتن، این کارها هم به ماموران آسمانی نسبت داده شد. انسان نیمه متمدن برای ارضای آسمان، به هر خفتی تن می‌داد و انسان از او متمدن‌تر، خدا را اختراع می‌کرد و بسط می‌داد تا بر او حکم براند. کم کم نظریه خدا تکمیل شد. شرایط و ضوابط دست یازیدن به منصب نیمه خدای مشخص گشت. وکلای خدا بر/بالا/زیر زمین تعیین شدند. راه‌های دور ماندن از خشمش معلوم شد و دروازه‌های جاگرفتن در حوزه امنیت او به هزار زیور تزئین شد. انسان‌هایی نیز در این بین راه میانبر را برگزیدند: خارج از دستگاه متداول به پا خاستند و به میانه میدان پریدند که ما بی‌واسطه از جانب خدا آمده‌ایم و دلیل و مدرک هم داریم. اینان، پایه گذاران خفت ابدی انسان بودند.

انسان بعد از چندصدهزار سال دستانش هنوز رو به آسمان است. دهانش هنوز به اوراد موهوم باز و بسته می‌شود. هنوز گل خشک شده را به شفاعت می‌گیرد تا خود به زندگیش برسد. انسان در کمند نوآوری خویش تا قیامتی که خودش تعریف کرد، گرفتار ماند.

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

وقتی معیار نداریم چطور محاسبه می‌کنیم؟

امروز سر کلاس فیزیک، استاد گفت که تنها واحدی که هنوز تعریف و مقدار درستی ندارد، وزن (جرم) است. هرسال از همه کشورهای (لابد مهم) دنیا، گروهی بلند می‌شوند و انر انر به فرانسه می‌روند تا کیلوگرم های نمونه را با واحد اصلی مقایسه کنند و جالب آنجاست که نتیجه آن مشخص نیست! یعنی می‌‌بینند که اختلاف وزنی وجود دارد ولی نمی‌دانند کدام سنگین‌تر یا سبک‌تر شده است. واحدهای طول(متر) با دقت 12رقم اعشار و زمان(ثانیه) با 15رقم اعشار به خوبی تعریف شده‌اند، ولی وزن(جرم با واحد کیلوگرم) هنوز تعریف مشخص و ثابتی ندارد. قرار است که یک گوی از جنس سیلیسیم ساخته شود و با شمارش دقیق مولکول‌هایش، به عنوان واحد جرم به مقدار دقیقا یک کیلوگرم تعیین شود.
حالا این همه مقدمه چینی کردم با این مچ معیوبم که چه؟ 
نوشته‌ای در گوگل ریدر به همخوانی گذاشته شده بود که حسابی من را "تریگ" کرد. اسلام، یک سری دستورات دینی دارد و به تبع آن تعدادی قاعده و قانون که اگر این دستورات را اجرا نکنی، فلان بلا سرت می‌آید. بعد استثنا دارد (مانند دعا) که از آن بلاها جلوگیری می‌کند. تازه گاهی کارهای خوب هم رفع بلا هستند. البته خود بلا هم درست تعریف نمی‌شود که بدانی چه کارت می‌کنند. بلاهای دنیوی مانند بی‌برکت شدن مال قابل درک و البته به انحاء مختلف قابل تاویل هستند. بلاهای معنوی و آن‌جهانی که دیگر لنگ مبارکشان در خلاء بین کهکشانی گرفتار است.
گاهی هم احکام بسیار کلی می‌شوند مانند همین حدیث، که چهل روز تمام نمازهایت را به جماعت بخوان، دوچیز به پایت نوشته می‌شود: نجات از نفاق و رهایی از آتش
بلافاصله به یاد مدینه فاضله جمهوری اسلامی افتادم، شهری دلمرده و وحشتناک در اطراف تهران که به تنهایی نیمی از بار بدبخت‌سازی ملی بر دوشش است. آنهایی که تمام نمازهایشان به جماعت خوانده می‌شود، در این شهر کم نیستند و چقدر هم از روی خلوص می‌خوانند! و لابد باید از نفاق و آتش به دور باشند. بگذریم.
بعد حدیث دیگری هم هست که به خدايى كه جان محمد در دست (قدرت) اوست به بهشت نمى رويد تا مؤمن شويد و مؤمن نمى شويد تا يكديگر را دوست بداريد، آيا مى خواهيد شما را به چيزى خبر دهم كه با انجام آن، يكديگر را دوست بداريد؟ سلام كردن بين يكديگر را رواج دهيد (لینک به صفحه) که تضمین می‌کند به بهشت نمی‌روید مگر به این شرط. حالا با قیاس ساده‌ای می‌فهمیم که اگر به حدیث اول رفتار کنیم و دومی را بی‌خیال شویم، باید قطعا برزخی باشیم. بعد هم ظاهرا تک-ماده و ارفاقی هست که آدم را بهشتی می‌کند. خلاصه اینکه برای راحت نشدن خیال مردم و قابل سنجیده نبودن حرفها، آنقدر ماده و تبصره به دم و دستگاه آدم آویزان می‌کنند که ندانی چه کنی. بره رام و سربراه باید باشی تا به جایی بروی که در بهشت چيزهايى هست كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه به خاطر كسى گذشته.
هیچ قیاسی هم انگار در کار نیست. هیچ معیار و پایه مشخصی که بتوانی تو هم به آن استناد کنی. مشتی حرف و حدیث دارند که طبق آن وزنت می‌کنند. مثبت و منفی را با هم ساده می‌کنند و حاصل را توزین، بعد طبقه بهشت و جهنم را احتمالا به پایه لگاریتمی معلوم می‌کنند و کلید اتاق را به دستت می‌دهند. 
سعدی علیه‌الرحمه در هزلیات می‌فرماید: به یکی گفتند که اگر آن شب خاص نمازی بخواند، یک حوری بلند بالا جایزه می‌گیرد که از شیراز تا بغداد امتداد دارد. گفت این نماز را نمی‌خوانم و این حوری را نمی‌خواهم. چون اگر سرش در شیراز پیش من باشد و تهش بغداد و جایی وسط راه ترتیبش را بدهند، چه فایده به حال من دارد؟ (احتمالا مشخص است که کلمات از سعدی نیست و من هم حکایت دقیق یادم نبوده و کمی ادب را رعایت کرده‌ام و البته اصل داستان در اینترنت یافت نشد و جستجو برای هزلیات، من را به اینجا کشاند که دو شاخ نقلی روی سرم سبز کرد، که طرف مخصوصا و جداگانه نوشته که خانم ها مانند بچه‌های زیر 18سال نباید این متن را بخوانند. رضی الله عنک رفیق که رعایت حال ملت می‌کنی و با همه بانوان رودربایستی داری)

آقایان محترم، لطفا درتان را بگذارید. مردم را بیهوده نترسانید و بی‌جهت امیدوار نکنید. بگذارید زندگی کنیم.

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

دیالوگ‌های فراموش شده - 2

بسیار بیش از سهمیه یک روز نوشته‌ام، ولی می‌دانم فراموش می‌کنم اگر که الان ننویسم. از صبح تا حالا 3 بار فراموشش کرده‌ام و ممکن است تا فردا دیگر به کلی از یاد برود.
یادم نیست چند سالم بود، شاید 15 سال. به پابوس امام رضا رفته بودیم و برای آن‌که مشکل پارک ماشین نداشته باشیم، با تاکسی عازم حرم بودیم. چشم حضرت پدر به حرم افتاد و روی شانه‌ام زد و گفت: " السلام علیک" من هم در چنته چیزی نداشتم که به آن اضافه کنم. کمی فکر کردم و با خودم تکرار کردم‌"السلام علیک یا امام رضا، یا ابن رسول‌الله" همین هم به زور یادم آمد. بعد با خودم فکر کردم شاید می‌توان سلام نماز را هم خواند. جوان عذاب وجدان می‌گیرد گاهی. "السلام علیکم و رحمة الله و برکاته". فکر کنم پدرجان تا همین امروز هم نداند که بعد از السلام علیک باید چه بگوید. تازه داخل حرم که شلوغی را دید، شروع کرد با امام رضا حرف زدن : " می‌بینی که عاشقانت راهی برای ما نمی‌گذارند، چقدر مردم شوق پابوس دارند، ما تا اینجا آمدیم ولی راهی نیست که نزدیکتر بیاییم" این دیالوگ آخر تا 80درصد دقیق است.
البته لازم نیست بگویم، ولی جهت خودزنی باید اضافه کنم که بدون غسل واجب، رویم نمی‌شد که آنجا نماز بخوانم و یادم نیست چه بهانه‌ای آوردم و کلا خواندم یا نه. به هر حال همچین چیزهایی باعث می‌شود برای همیشه سپاسگزار پدر باشم که از همان سنین به من نشان داد که من و دین نسبتی با هم نداریم. مخصوصا با مشکل مراسم دینی و غسل!

دیالوگ‌های فراموش شده - 1

Jim-Don't take it to the watchmaker's. Give it to me. I fix it.
Betty- Did you fix the clock Jim?
Jim- No Betty, I can't put all these pieces together.
Betty- Oh, Jim. Give me the pieces. I take it to the watchmaker's at once.


بچه های سمپادی حدودا هم سن و سال من باید یادشان باشد که کتاب زبانی داشتیم به نام Look,Listen and Learn و نام نویسنده آن هم L.G. Alexander بود. اواخر کتاب اول، که قرمز رنگ بود، ساعت رومیزی خانواده خراب شده بود و پدر خواسته بود که خودش تعمیرش کند. این هم انتهای داستان بود که خواندید.به جمله آخر کمی شک دارم.

مقداری هم از کار بگویم

تا حالا چیزی در مورد کاری که فعلا مشغولش هستم نگفته ام. مدتی است که در شرکتی، مشغول به بسته بندی هستم. این شرکت بزرگ، خروجی 160 انتشاراتی است. انباری وسیع در4طبقه، با 3 خط بسته بندی کتاب و نوشت افزار و سی.دی و از این جور چیزها. روی هر خط 10 نفر می‌توانند کار کنند و خروجی این مجموعه، 6 تا 7 هزار کارتن کتاب در روز است. کارتن ها از اندازه A4 شروع می شوند و تا حدود A2 بزرگ می شوند. کار ما، پر کردن فضای خالی بین آت و آشغال های توی کارتن‌ها با مقواست، به نحوی که محتویات کارتن روی هم لیز نخورند و جابجا نشوند، و البته سطح یکنواختی تشکیل دهند که کارتن‌ها هم از روی هم لیز نخورند و کج و کوله نشوند. در ضمن وقتی تسمه دور کارتن بسته می‌شود، در کارتن از جا نپرد و البته کارتن هم منفجر نشود. هر نفر باید حدود 60 کارتن در ساعت ببندد که معمولا متوسط روی کمتر از 50 است، در حالیکه بعضی ها 80 تا 100 کارتن در ساعت بسته بندی می‌کنند. 
از وقتی نوشتن پاراگراف بالا تمام شده تا الان که این یکی را شروع کرده‌ام، حدود 20 دقیقه می‌گذرد و هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید که می‌خواستم چه بنویسم. حالا اگر یادم آمد بعدا جایی خواهم گفت. برای اینکه نوشته بی‌دم نمانده باشد، بگویم که این مدت چند ساعته کتاب پیچی (آها همین الان یادم آمد!) برای یافتن تمام اطلاعات گمشده مغز کافی است. چیزهایی به یاد می‌آوری که به هیچ وجه فکر نمی‌کنی جایی در مغزت ذخیره شده باشد. نمونه هایش را می‌آورم. احتمالا بخش ثابتی در وبلاگ به نام دیالوگ خواهد بود. 
آن چیزی که یادم رفته بود: دوستی داریم که بعد از چند وقت کار کردن در بازار کامپیوتر و سرهم بندی چند سیستم، روزی به ما گفت "الان نبض بازار دستمه" . حالا حکایت ماست که با دیدن جلد کتاب‌ها، می‌توانیم ادعا کنیم نبض بازار کتاب را در دست داریم و می‌دانیم از چه کتابی بیشتر یا کمتر چاپ می‌شود. درست از فردای روز اهدای جایزه نوبل ادبیات به ماریو بارگاس یوسا، دقت کنید درست از فردای آن روز، سر و کله کتاب‌های این نویسنده محبوب من در کارتن‌های ما پیدا شد. نه که قبلا اصلا نبوده باشد، ولی این همه نبود. فقط 2 یا 3 روز طول کشید تا کتابهای چاپ جدید او هم به بازار بیاید. روی جلد این سری، عبارت برنده نوبل ادبیات 2010 هم حک شده است. یعنی ظرف 2روز، کتاب‌هایش تبدیل به پرهوادار ترین کتاب‌های روز آلمان شد. نمی‌دانم به چه سرعتی قادر به چاپ کتاب هستند، و نمی‌دانم که آیا اینجا هم مثل مملکت اسلامی ایران، چاپ یا تجدید چاپ یک کتاب‌ احتیاج به مجوز دارد یا نه. ولی قدر مسلم آن‌که در این بازار باز و آزاد، واکنش به خواست مشتری به هر نحوی که شده، چنان سریع انجام می‌شود که نه تنها رقبای احتمالی، که خود مشتری هم شوکه می‌شود. کتاب می‌خواهید؟ بفرمایید آماده است! و البته این مردم به قدری کتاب‌خوان هستند که هرگز نمی‌توانم تصور کنم ما در هزاره آینده در ایران به گردشان هم برسیم. احتمال دیدن کتاب‌خوانه‌های خانگی از تلویزیون خانگی بیشتر است! باید کتاب‌های جدید را خواند. این باید، کاملا خودخواسته و خودساخته است. این‌که مردم در سن و سال های مختلف کتاب‌های مناسب خوانده باشند، ظاهرا به قدری رایج است که می‌توانند با اطمینان در مورد یک کتاب حرف بزنند و مطمئن باشند که همه آن را خوانده‌اند. انگار که همه ما هنوز یادمان هست که زاغکی غالب پنیری دید را خوانده‌ایم، اگرچه ممکن است بعضی جاهایش را فراموش کرده باشیم. 
به هر حال، مبارک باشد و نوش جانتان آقای یوسا.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

اشتوتگارت 21


از چند سال پیش در ایالت بادن-وورتمبرگ آلمان، بحث های بسیار داغی بر سر پروژه‌ای راه افتاده که قرار است از اشتوتگارت‌ (مرکز ایالت) خط راه‌آهنی به اولم ببرد تا یکی از سریع‌ترین و اصلی ترین خطوط ارتباطی اروپا را شکل دهد. بر اساس این پروژه، ایستگاه راه‌آهن فعلی اشتوتگارت که روی زمین است، باید به زیر زمین منتقل شود. به عبارت دیگر، Kopfbahnhof فعلی باید با یک Durchgangbahnhof جایگزین شود. عبارت اولی، مانند ایستگاه انتهایی قطار است که همه قطارها مجبورند به آنجا وارد شوند، بعد برای خروج و ادامه مسیر باید برگردند و شهر را دور بزنند.

در پروژه اشتوتگارت 21 این ایستگاه برچیده شده، به زیر زمین منتقل می‌شود. قطارها دیگر در یک انتهای ایستگاه نمی‌ایستند بلکه مانند سایر ایستگاه‌های بین راهی، صرفا مقابل سکو توقف کرده و به راه می‌افتند. شاید چیزی شبیه به این عکس


این پروژه در واقع سالها پیش برنامه ریزی شده است. اولین بار در سال 1988 مطرح شده، در سال 1994 علنی شده و در سال 2010 آغاز شده و قرار است در سال 2019 به پایان برسد. هزینه نهایی آن 4.1 میلیارد یورو برٱورد شده که توسط DB یا راه‌آهن آلمان، دولت فدرال، دولت ایالتی وشهر اشتوتگارت تامین می‌شود.
ارقام و اعداد پروژه جالب هستند. 57 کیلومتر خط‌ آهن، 30کیلومتر برای قطار سریع‌السیر،  33کیلومتر از مسیر از درون 16 تونل و روی 18 پل، و چهار ایستگاه جدید.
قسمت عمده پروژه، درون اشتوتگارت اتفاق می‌افتد. جایی که باید از دل شهر، 8 تونل رد شود و به سمت دیگر آن برود، تا قطارها مجبور نباشند تپه‌های اطراف شهر را مدام دور بزنند تا به اشتوتگارت واقع در دره برسند. به این ترتیب، قطارها وارد می‌شوند و از زیر شهر رد شده و به سمت فرودگاه و نمایشگاه و سپس شهر اولم می‌روند.
داستان درگیری‌ها بر سر این پروژه، چندی است که بخش عظیمی از اخبار آلمان و مخصوصا شهر اشتوتگارت و ایالت ب.و را در بر گرفته است. هزینه اولیه و نهایی اختلاف نسبتا زیادی دارند. بخش قابل توجهی از پول باید از جیب شهروندان این ایالت و مخصوصا شهر اشتوتگارت خرج شود. منافع طرح برای بسیاری از مردم روشن نیست. بدبینی شدیدی نسبت به آن وجود دارد، چرا که با وجود مخالفت‌های بسیار زیاد مردم و بر خلاف قول شهردار اشتوتگارت مبنی بر اینکه به هیچ وجه از جیب مردم خرج نخواهد کرد، هر روز پروژه به پیش می‌رود. مردم می‌پرسند که چرا، و جواب درستی نمی‌گیرند. بعضی ها عقیده دارند که شرکت های فولادسازی، ساختمانی و ماشین‌سازی که در واقع کمک‌های مالی به احزاب و گروه‌ها می‌کنند، عوامل پیش‌برنده این پروژه هستند. 
از جزئیات در مورد پروژه می‌گذریم. نکته جالب، اعتراضات دائمی مردم است. در یک سال گذشته و با شروع عملیات ساختمانی، اعتراضات شدیدا گسترش یافته است. امروزه، همه به مساله حساس شده‌اند. بحث در تمام کوچه‌های شهر جاری است. بسیاری از مردم نشانه‌های اعتراض با خود حمل می‌کنند. نوشته‌ها، آرم‌ها، سنجاق‌سینه ها و کلیپ‌هایی که به کیف‌ها و کوله‌پشتی ها چسبانده شده‌اند، مدام جریان را یادآوری می‌کنند. چند روز پیش، پیرزنی حدود 80 ساله پلاکادی درست کرده بود و رویش نوشته بود: Kopf  bleibt oben. شعاری کاملا من درآوردی و ذوقی که هیچ معنای لغوی خاصی ندارد به جز اینکه سر، بالا می‌ماند. اگر Kopf را به  معنایی که در ابتدای نوشته گفتم، ایجازی از Kopfbahnhof بگیریم، شاید چیزی دستگیرمان بشود! ولی به سهم خودش کاری کرده بود و با تکه ای کاغذ و پلاستیک و چوبٰ، پیامی را منتقل کرده بود. جالب اینجاست که شروع کرده بود به توضیح دادن برای دو دختر جوان و تاریخچه جریان را شرح می‌داد. چیزی که شاید در ایران شاهدش نباشیم.
در این جریانات، چند روز به یاد ماندنی هم ثبت شده است. تظاهرات 100هزارنفری، مصدوم شدن حدود 100نفر در یک روز توسط پلیس، آسیب دیدگی شدید چشم های یک نفر از آب پاش های پلیس و جریانات مشابه آن، باعث شده که نیروی انتظامی (!) به زیر سوال رود و به دلیل درگیری بی‌دلیل و استفاده از خشونت، مورد شماتت قرار گیرد. قابل ذکر است که موافقان این طرح، به لشکرکشی روی نمی‌آورند، بلکه پلیس فقط اجازه آسیب رساندن معترضان به اموال عمومی و البته اجرای پروژه را نمی‌دهد. 

نکته مهم در این کار هماهنگ، آگاهی بخشی بوده است. شروع پروژه، روند آگاه‌سازی مردم را تسریع بخشیده و انتقال اخبار دهان به دهان، به صورت بحث در روزنامه ها، رادیوها و تلویزیون‌های محلی و سراسری تبدیل شده و واکنش‌های مردم، دولت مرکزی را هم به صرافت انداخته که باید با این پروژه چه کنند. قدر مسلم، احتمال ابطال پروژه کم است. ولی مطرح شدن این احتمال در رسانه‌ها، خود پیروزی بزرگی برای شهری است که جمعیتی حدود 7درصد تهران دارد و از این تعداد، فقط حدود 60 تا 70درصد مخالف این طرح هستند! همه مردم شروع کرده‌اند به بررسی و برشمردن آثار مثبت و منفی طرح، چرا که در این کشور پایه و اساس مخصوصا در آموزش، دلایل و بحث‌های موافق و مخالف است (pro-contra argument). 
البته مخالفان، طرح جایگزین هم دارند، که بهینه سازی ایستگاه فعلی است و در برابر S(tuttgart)21 به آن نام K(opfbahnhof)21 داده اند.
ترجیح می‌دهید هر روز با 300000 هزار نفر مسافر قطار، کجا بایستید؟ روی 8 سکوی همسطح با زمین و بدون نرده و مانع و جادار،‌ یا روی 4سکوی پر از پله و ستون؟

مانند روز و شب...K21 با 1.2 میلیارد یورو هزینه، شامل هزینه برای ایستگاه اولم و ایده‌آل برای رفت و آمد مداوم طبق مدل موفق سویس. در مقابل S21 با هزینه 6.9 تا 8.7 میلیارد یورو بدون احتساب ریسک های ساخت تونل و همچنین هزینه رفت و آمد بالاتر


امیدوارم روزی مشابه این مطلب را، که فعلا ناتمام می‌ماند، در مورد ایران بنویسم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

بت‌شکن

داستان جذابی هست در تاریخ، که دست بر قضا نگارنده آن را به نام یک پیامبر رقم زده است. ابراهیم، وقتی همه کاهنان به دلیلی خارج از معبد یا شهر یا هرجا بودند، تمام بت‌ها را شکست جز یکی، تبر را بر دوش او نهاد و با سرافرازی از معبد بیرون رفت و با وقار و منش منتظر واکنش جماعت کوردلی نشست که بت‌ها را به جای خدا(یان) می‌پرستیدند. کاهنان با پرس و جو از احوالات او آگاه شدند و به سراغش آمدند و در محاکمه‌ای، در برابر منطق بی‌بدیل ابراهیم، که چرا از آن‌که تبر بر دوش دارد نمی‌پرسید بت‌ها چه شده‌اند، به ناتوانی بت‌ها اقرار کردند و البته ابراهیم را در آتش انداختند و آتش هم در آخر به اذن خدا بر او گلستان شد و کلاغی ماند که به خانه‌اش نرسید. نه آنها دست از بت‌پرستی برداشتند و نه ابراهیم جز خشمی ناگهانی، جرقه‌ای جدی در زندگی آنها ایجاد کرد.
یک نکته این داستان برای من جالب است. چرا بت بزرگ باید می‌ماند؟ مگر نه اینکه ابراهیم، کاهنان، مردم عادی، سوسک و موش و خرگوش و حتی احمدی‌نژاد و آغا هم می‌دانند که بت‌ها قطعاتی ناتوان هستند که توسط بشر ساخته شده‌اند، پس چرا باید یکی بماند؟ چرا ابراهیم احتیاج دارد به بت آخر؟ جریان امروز ماست که شروع به شکستن می‌کنیم، تا جایی که چیزی بماند. 
از  خودم بگویم. هر از گاهی میل به خودنابودگری من بالا می‌گیرد. شروع می‌کنم به بیش-تحلیلی و بیش-فکری در مورد پیشینه و آینده شخصیتی و اخلاقی خودم. معمولا به پدرم می‌رسم. در جایی از داستان باید وجود داشته باشد. مانند بت بزرگ تبر را بر دوش او انداخته باشم و خودم را مبرا کنم، حال آن‌که می‌دانم مقصر در نهایت کیست.
از جامعه. هر کدام از احزاب و گروه‌های راست و چپ و وسط، بالاخره خود را محدود به ساحت یک بت می‌دانند. خط قرمزهای خود-کشیده دارند. از رهبر فقید وکبیر و خط ولایت تا کیان نظام و ارکان جمهوریت و اسلامیت آن، تا مرزهای جغرافیایی و تفاخرات قومی و قبیله‌ای و نژادی. این‌ها همه به کنار؛ چیزی که من‌را گیج کرده بت شدن مفهوم آزادی است. بت شدن ارزشهاست، ارزشهای انسانی و حتی بت شدن انسان. درک این‌که در هندوستان گاوها بت هستند، آن‌قدر سخت نیست. نگاه کنیم، ما انسانها از وجود ناچیز خودمان بت ساخته‌ایم. از مفاهیم والا حتی بت‌هایی مضحک ساخته‌ایم.
آزادی! آزادی! کالای بی‌بدیلی است. قطعه‌ای تزئینی روی تاقچه، کنار بودای فربه و دورگای هشت دست و تمثال‌های رنگارنگ. 
هنوز کلبشه یک غروب زیبا یا سکس به موقع، زیباترین و برترین فضیلت است.

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

جاست تو کلاریفای

بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم، که آیا لازم هست این پست را بنویسم یا نه، و اینکه آیا الان خودم سر کار رفته ام یا دیگران، و اینکه آیا شوخی و جدی آن قدر در هم آمیخته بوده که آشکار نشده، و اینکه آیا قاطبه خوانندگان اندک این وبلاگ، ملتفت شده اند که من فقط یک داستان به نام طفیلی نوشته ام که داستان دیگری در بطن خودش پنهان ندارد و همه اش همین بوده و لاغیر، و اینکه مثلا خیر سرم خواسته ام علاوه بر خاکستری نمایی، فرصت طلبی عده ای را نشان دهم که به هر نحوی، خود را آپاندیس هر روده ای اعلام می کنند، و اصولا چیزی به نام داستانی که به ناشر داده شود، وجود خارجی نداشته و مزخرفاتی است بی سر و ته که بیرونی ترین لایه پیاز ممکن است در مورد هسته فرضی پیاز نوشته باشد، به این نتیجه رسیدم که خرده مسوولیتی دارم جهت تنویر افکار دو دوستی که کامنت گذاشته بودند، و این پست را با مشقت فراوان نوشتم. چقدر مشکل است درازکش و با لپ‌تاپ روی شکم تایپ کردن!

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

تراوش محبت

عمیق ته چشمهایش نگاه می‌کند، تا حدی که تصویر عدسی‌های خودش را بر شبکیه چشمهای او ببیند. بعد می‌گوید:
تو بهترین کسی هستی که می‌شناسم.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

دعای خرفه

خداوندا! مرا یاری رسان و علم ده، ثابت قدمم بدار و استوار، تا در راه طلب غفرانت بکوشم که جمله‌ای شامل "جخ" بسازم. آمین.

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

دعای خیر پشت سر یک پست قدیمی

حدود 9 ماه پیش، کم و بیش، شیرینکاری کوچکی آمد پیش، تا بخندیم با هم کمی به ریش، تا جایی که نگیردمان جیش، تصویر کوچکی افزودیم با سری پریش، عده ای از دوستان گفتند ایش ایش، جمعی دیگر گرفتند سرشان و رفتند راه خویش، عده ای دیگر انگشت حیرت گرفتند به نیش، موتورهای جستجو شروع کردند به قر و قمیش، و آن پست وبلاگ قدیممان نظاره گشت از شماره بیش.
از گوگل ممنونم که بسیاری از درخواست های آموزشی را به من ارجاع می دهد و از بینندگان آن وبلاگ که با هدف دیگری جستجو کرده بودند و به عوض آنکه بهر شکر آیند و بر پسته افتند، دیدند که پشت در باغ سبز من ویرانه ای نهفته است و با غرولندی و احتمالا دشنامی فراگیر برای همیشه پشت به آن خرابه کردند، معذرت می خواهم.
اگر اشتباه نکنم، با اختلاف بسیار خوبی این نوشته من پرچمدار تعداد بازدیدکننده است.
باز هم معذرت می خواهم و متاسفم از گمراه کردن شما. من هم بسیار به این اشتباه مبتلا شده ام. الان دیگر نه!

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

مساله اعتماد به نفس بیش از حد در ساعت 3 صبح

از آدم‌های با اعتماد به نفس بالا، بدم می‌آید. بهتر است بگویم می‌ترسم. وقتی در نزدیکی‌شان هستم، احساس ناامنی خاصی دارم. گویا با پیوندهایی نامرئی، مدام به من طعنه می‌زنند. مخصوصا در رفتارشان با جنس مخالف. البته بیشتر هدف من از آدم‌های مذکور، مردان هستند و احساس واقعی من هم، شاید خطر نابودی توسط رقیب باشد. وقتی این موجودات به سرعت تبدیل به هیولا شونده، دستگاه تراونده‌شان را روشن می‌کنند تا با لبخندی احساس رضایت دائمی از محیط‌ را به رخ همه بکشند، و سعی کنند تا حد امکان باهوش به نظر برسند و همه چشمهای گردان در حدقه را به خود جلب کنند، و می‌کوشند با دستهای کارکشته از سالها مراوده با مردم، ژست های برمن مگوزید خود را به همه حقنه کنند و خود را در حد خدا باورپذیر جلوه دهند، درست در همین لحظه، برای من ناچیز می‌شوند. خدایی، برازنده انسانی است که شکسته‌ترین است. نه از آن جهت که خود را خفیف نشان دهد، بل از آن رو که تلاشی نمی‌کند برای دستیابی به جایگاه خدایان. از آن‌جا که فرار می‌کند از نشستن بر روی اریکه پادشاهی، که ردای سرخ قضاوت را هرگز به تن نمی‌کند و با ملاک‌های بیشمارش، دنیا را به طرفةالعینی برآورد نمی‌کند. عقاید حقیرش را با اهن و تلپ به صورت بنی‌بشر قی نمی‌کند. به وقت نعل‌بندی خود را اسب نمی‌نمایاند و هنگام خرامیدن، کبک.
در جوار این خدازادگان متفرعن بودن، به سرعت عقل ناچیز من‌ را زایل می‌کند. وادارم می‌کند به چشم بستن بر ارزش قضاوت نکردن دیگران. میل به خودنابودگری در من بی‌داد می‌کند، چون در مقابل حقارت بی‌پایان تراونده از برق چشم‌آزار هزار پولک درخشانش، احساس بزرگی و پوچی توامان در وجودم به پا می‌کند. بلافاصله در موردشان تصمیم می‌گیرم. از آن‌ها بدم می‌آید.

دلیل این احساس ابلهانه، شاید در خودم باشد. گاهی اعتماد به نفس ناچیز و گاهی هم بسیار زیاد، که دومی معمولا کمتر پیش می‌آید. این آدم‌های سوپرمعتمدبالنفس، فقط به آن‌چیزی باور دارند که از درون‌شان بجوشد. هنجار و قانون، در صورتی درست است که او مهر به پایش گذاشته باشد. آدم‌های دیگر، خرده حشراتی هستند برای دل‌مشغولی‌های گاه‌به‌گاه این آدمیان. این‌ها، قضاوت می‌کنند دیگران را: شمشیر در دست، همه آن‌چه به ذهن‌شان می‌رسد از تفسیر شخصیت دیگران، روا می‌دارند به فرق بدبختی که در مقابل‌شان است. صریح نیستند، وقیح‌اند. برای پیروزی بر شخصیت دیگری می‌جنگند، نه برای اصلاح او. شکست دیگری، سربلندی آن‌هاست. این‌ها گونه‌ای بسیار حقیر از جانداران هستند، به نام احمق‌ها.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

طفیلی


خیر جناب ناشر، این طور هم که شما می‌فرمایید نیست. تلاش نمی‌کنم چیزی را ثابت کنم. حتی تلاشی برای چاپ این چند صفحه هم ندارم. قبل از تشریف فرمایی شما داشتم خدمت جناب سردبیر عرض می‌کردم. قصد بنده هم از این جلسه صرفاً توضیح کلی این کار بوده. شما می‌فرمایید که این داستان قابل چاپ نیست. ما که نباید خودمان ممیز باشیم. چه کسی خوانده؟ خود ممیز؟ البته متوجهم منظور از ممیز چیست. یعنی نظر نهایی همان نامناسب برای چاپ است؟ خوب البته منظورتان برای نشر است، چاپ که می‌شود کرد به هرحال، نه؟ خوب نگفت چه تغییراتی لازم است؟ مگر می‌شود آقاجان؟ مگر می‌شود؟ همه خمیرمایه داستان من آشنایی این دو نفر است. آن هم در همان روزها. آخر جناب ناشر نمی‌شود که، به هر حال آن روزها وجود داشتند و قسمتی از تاریخ ما شده‌اند. نمی‌شود که در موردشان هیچ نگفت. آقای سردبیر هم تأیید می‌کنند که به اندازه کافی در نشریات مطلب راجع به آن دوره نوشته شده است. حالا چرا نباید کتاب شود؟ خوب البته می‌شود به صورتی غیرمستقیم گفت که خواننده خودش متوجه منظور شود. به شرطی که از نوشته من چیزی کم نشود. به هر حال باید چاپش کرد. بله جناب سردبیر، حضور شما هم ضروری بود. ببینید من فقط تا چند روز دیگر اینجا هستم. بله، خارج، کجایش بماند. قصدم این است که از هر دوی شما خواهش کنم، اگر ممکن باشد این داستان به صورت پاورقی و کتاب چاپ شود. البته که ممکن است جناب ناشر، این همه کتاب و رمان به صورت پاورقی و سپس کتاب چاپ شده‌اند. کجایش غریب است؟حالا به فرض مقداری تأخیر در چاپ کتاب به نسبت پاورقی وجود داشته باشد که بهتر‍! می‌دانم شما و آقای سردبیر دوستان بسیار نزدیک هستید و می‌خواستم از همین قضیه سوءاستفاده کنم. حالا اجازه بدهید بعداً به این موضوع برمی‌گردم. می‌گفتم که حاضرم به نحوی تغییر ایجاد کنم که اشاره‌های داستان، مستقیم نباشند. دیگر چه ایرادی دارد؟ خیر، بنده نبودم. خارج بودم. البته جریان را کامل دنبال می‌کردم. جناب سردبیر، خدمت شما هم توضیح می‌دهم. این کتاب، داستان دختر و پسری است که در تظاهرات با هم آشنا می‌شوند. یک برش دوهفته‌ای از زندگی آنها. همین و بس. قصدم، نشان دادن ارتباط آن دو به واسطه یک عامل خارجی بود. باور کنید نیمی از ایده‌هایم را دور ریخته‌ام تا بتوانم داستان را مناسب چاپ کنم. حواسم بود که حتی در مغزم این دو نفر به هم نزدیک نشوند. به ممیز محترم حتماً بفرمایید که نویسنده، حتی در زمانهای مختلف به این دو شخصیت فکر کرده، تا خدای ناکرده شائبه نزدیکی دامن آن‌ها را نگیرد. خوب، البته اگر باز هم هست، آماده شنیدن هستم. با کمال میل اصلاح می‌کنم. بله، داشتم، چندان فعال نبود. البته سایت بود، نه وبلاگ. وقتی خارج رفتم فعال‌تر شده بود، تا این که فیلتر شد. آنجا هم تکه‌هایی از داستان را نوشته‌ام. دلم می‌خواست صدایم بلندتر باشد و از محدوده اینترنت بیرون برود. به خاطر همین مجله شما را در نظر گرفتم. می‌دانم خواننده زیاد دارید و بخش ادبی‌تان هم روبه‌راه است. خیر، اصلاً مجبور نیستید. کاملاً تکه‌های داستان به انتخاب شما می‌تواند باشد. البته به شرطی که به کلیت داستان لطمه‌ای وارد نشود. بله؟ کجای داستان را گفته‌اند پورنوگرافی است؟ این دو نفر، هر کدام در اتاق خودش دراز کشیده. دو محله مختلف شهر. بعد این که پسر با موهای زیربغلش بازی کند و دختر بالش را زیر سرش فشار دهد، هرزه‌نگاری می‌شود؟ نه، این از نقاط قوت داستان است که شخصیت‌ها واقعی باشند. اصلاً دوست ندارم از واقعیت‌ها پرهیز کنم. نمی‌توانم بگذارم این چیزهای داستان خراب شود. بله، بله، به دوست مشترکمان هم خبر داده‌ام و باید به زودی برسد. می‌دانم اگر به واسطه ایشان نبود، جلسه امروز ما اصلاً برقرار نمی‌شد. لطف شما را فراموش نمی‌کنم. البته آقای سردبیر، ادامه می‌دهم. عذر می‌خواهم از این شاخ به شاخ پریدن، عادت است دیگر. عرض می‌کردم که این دو نفر در شلوغی های بعد از انتخابات با هم آشنا می‌شوند. دو بار در یک روز و کاملاً اتفاقی به هم می‌رسند. هر بار یکی به دیگری کمک می‌کند. قرار می‌گذارند که اگر بار سومی هم پیش آمد، جریان را به فال نیک بگیرند. خیر جناب ناشر، به نظر من چندان هم عجیب نیست. قصدم این بود که نشان دهم در شرایط به این دشواری هم باید زندگی جریان داشته باشد. بله به هر حال مردم که باید زندگی کنند. خلاصه دفعه سوم، فردای آن روز اتفاق می‌افتد. با هم ناهار می‌خورند و پسر، پیشنهاد می‌دهد که دختر را به خانه‌اش برساند. خوب از این‌جا به بعد، داستان صرفاً در ذهن هردو جریان می‌یابد. هر کدام شرایط را تحلیل می‌کند و با دیگری در میان می‌گذارد. یک بار دیگر همدیگر را می‌بینند و بعد از آن دیگر هیچ ارتباطی ندارند. البته برنامه‌های زیادی برای داستان داشتم. می‌دانستم اگر همه را بنویسم، اجازه چاپ نمی‌گیرد. کل داستان، تحلیل مختلف این جریان بود و این که چگونه یک حرکت در ابتدا هیجانی، می‌تواند عمیق شود. کجایش تناقض دارد آقای سردبیر؟ نه مشخص است دیگر. از آقای ناشر بپرسید. ایشان کتاب را کامل خوانده‌اند. این جاری شدن در ذهن و نمود عینی آن در کتاب، با هم جا عوض می‌کنند. دیگر رؤیا و واقعیت چندان مرز روشنی ندارد. درست است جناب ناشر؟ خوب البته کمی پیچیده، شاید. احتمالاً لازم باشد دوبار کتاب‌ خوانده شود، تا این مفهوم روشن شود. من تا حدودی الهام گرفته از کوندرا می‌نویسم، به همین خاطر است که مرزهای خواب و بیداری چندان واضح نیستند. خیر، معلوم است که این‌طور نبوده. من هم جایی نگفتم که این جریانات رویاپردازی پسر بوده. نه آقای سردبیر. اصلاً قصد توهین به حرکت مردمی را نداشتم، فقط از دید یک نفر جریان را بازگو کردم. این خیلی واضح است. خوب البته اگر برداشت شما این بوده، لابد می‌شود این قسمت داستان هم اصلاح شود. جناب ناشر، داستان کم‌وبیش منطبق بر واقعیت است، به همین خاطر این‌ها دوستانی دارند که به خانه هم رفت‌وآمد می‌کنند. مگر سیگار کشیدن ممنوع است؟ خوب خیلی از دوستان من سیگار می‌کشند و این هم یکی مثل آن‌ها. نه، چه لزومی دارد؟ مگر هر خانه‌ای که چند نفر دور هم جمع شدند، خانه تیمی است؟ و مگر در هر خانه تیمی، بساط منقل و وافور به‌راه است؟ آقای ممیز بی‌جا فرموده‌اند. حاضر نیستم شخصیت کتابم را آلوده کنم. برای این که به طرف انگ بچسبانند، حتماً باید یک شخصیت خیالی را معتاد تصویر کنیم؟ باید همه را به سمت مواد هل بدهیم تا ایرادهای ممیزی را رفع کنیم؟ اصلاً این ایرادهای شماست یا ممیز؟ شما نمی‌خواهید چاپ کنید و به گردن او می‌اندازید؟ من فقط می‌خواستم به سهم خودم کمکی کرده باشد. خوب شما که خودتان در جریان آن روزها بودید. می‌توانم تصور کنم که شما و بقیه ملت چه حالی داشته‌اید. حالا خودتان قضاوت کنید، آیا نمی‌شود چنین جریانی، سالم و بی‌ضرر، اتفاق بیافتد؟ ممنون! پس قبول دارید که همیشه احتمالی هست. اصلاً به ممیزی کاری ندارم. جریان چاپ رسمی آن هم مهم نیست. نمی‌توانید به هر نحوی شده، چاپش کنید؟ برای فروش آن خودم راه‌هایی در نظر دارم. البته که تصمیم قطعی برای چاپ دارم. این تمام سهم من است. چرا؟ به چه حقی این را می‌گویید آقای سردبیر؟ من فکر می‌کنم همین اندازه می‌توانم اثر بگذارم و این کار را خواهم کرد. باید به مردم آگاهی داد. باید گفت که چه اتفاقاتی افتاده است. خوب البته، به دلیل محدودیت‌هایی که خودتان می‌دانید مجبور بودم بسیاری از چیزها را بازگو نکنم. ولی تا جایی که می‌شد، نوشته‌ام. نه آقای سردبیر، کار و زندگی من آن‌جاست. معلوم است که قصد ندارم این‌جا بمانم. مگر گناه کرده‌ام؟خوب جناب ناشر، فروش کتاب هم مهم است. بازار سیاه، دستفروش‌های زیر همه پل‌های شهر، نمی‌دانم. تبلیغ دهان به دهان، و البته چاپ قسمتهایی از آن در مجله آقای سردبیر، بهترین تبلیغ است. آقای سردبیر، اگر شما هم نمی‌خواهید چاپش کنید، همین الان بفرمایید. چرا نمی‌خواهید؟ شما که محدودیتی ندارید. تازه قطعات آن را به میل خودتان تغییر دهید. فقط نام من و داستان، بالای هر قسمت باشد، کافی است. کتاب باید فروش برود تا مردم بدانند و بفهمند. نمی‌توانم. راه دیگری ندارم. آدم ایستادن جلوی باتوم و گلوله هستم، ولی چاره‌ای نیست، فعلاً اوضاع به این روال است که باید بروم. من و فرصت‌طلبی؟ آقای ناشر این تهمت بزرگی است. امیدوارم قبل از این که کار به دعوا بکشد، این دوست ما خودش را برساند. کجای کار من اشکال دارد؟ بگر چه عیبی دارد؟ اصلاً به من چه ربطی دارد؟این همه آدم در این جریان معروف شدند، من هم یکی دیگر. یعنی چه آقاجان؟ خوب معلوم است که خودشان خواسته‌اند اسم‌شان سر زبان‌ها بیافتد. اگر نمی‌خواستند که پا پیش نمی‌گذاشتند. من روش متفاوتی برای مبارزه دارم. مسخره نکنید آقای سردبیر، این هم در نوع خودش مبارزه است. اثر کلمات ماندگار است. فکر کنم بهتر است جلسه را تمام کنیم تا توهین‌های شما خون من را به جوش نیاورده. این داستان مزخرف نیست، برعکس جامع است و دید از بالا دارد. بله که با خودم می‌برم. اصلاً همان‌جا به هر نحوی شده چاپ و ترجمه‌اش می‌کنم. سال آینده هر دوی شما پشیمان خواهید بود. من هر طور شده، راه خودم را به قلب این جنبش باز می‌کنم.