- آره، یعنی از دوشنبه شروع میشه. شنبه یکشنبه که حساب نیست.
- چقدر تعطیلی دارید؟
- دو هفته تقریبا. یه کمی بیشتر.
- عیدتون کیه؟
- عید ما که نیست، ولی کریسمس چهار روز دیگهس
- عیده دیگه به هر حال، تعطیلید.
- حالا به هر حال، یه هفته بعد از کریسمس هم تعطیلی سال نو میاد
- اهه، با هم فرق داره مگه؟
- آره خوب. تولد عیسی با سال نو فرق داره.
- آها. بعد برای اون هم تعطیلید؟
- دیگه همه تعطیلیها رو هم دیگهس.
- الان مردم لابد مثل شب عید اینجا حسابی مشغول خریدند دیگه.
- دقیقا مثل اونجا که نه. ولی کم و بیش شبیه هست.
- بعد هم این هفته آخر همه چیز تق و لقه. چرا باید سر کار بری؟
- اونقدر هم تق و لق نیست که همه چیز خوابیده باشه.
...
..
.
و به همین کیفیت و روال، هر سال تکرار میشود. این، بار پنجمش است. نمیدانیم چند بار دیگر باید گفت و تکرار کرد. برای طرف مهم نیست، برای ما هم همینطور. شاید حتی میدانند همهاش را. از سر ناچاری است این حرف زدن، این تکرار. از روی گم کردن واژههاست و اشتراکها. از اجبار فاصلههاست و دنیاهایی که چنان به هم غریبهاند، که گویی هندسههایشان هم یکی نیست. از ملال است، از موقعیتهای زجرآور پشت شیشههای جادویی. سکوتهای عذابآور برای گشتن به دنبال سوژهای دیگر. زمان خریدن، برای بیشتر دیدن. وگرنه باید بعد از احوالپرسی، سلام به همه برسانیم و بدرود بگوییم، تا دیداری دیگر. تازه مصیبت آنجاست که به همین خو میگیریم و کمکم احساس ناراحتی میکنیم، اگر که وضعی به جز این داشته باشیم.
خیلیها امروزه جورج لینکلن راکول را به خاطر نمیآورند. او را باید به خوبی به خاطر سپرد و نه برای خوبی.
در این عکس (به تاریخ ۲۵ فوریه ۱۹۶۲) ایو آرنولد صحنهای سوررئال را شکار کرده است: راکول در آمفیتئاتر بینالمللی شیکاگو و بین دو عضو "حزب نازی آمریکایی" نشسته و به سخنرانی ملکوم ایکس برای مسلمانان سیاه پوست گوش میدهد.
این، بخشی ناشناخته از تاریخ آمریکاست. زمانی که ایده برتری نژادی راکول و ملت اسلامی مالکوم ایکس، جدایی طلبی را به نهایت رساند و پیشنهاد تشکیل دو ملت مستقل داد که فقط رنگ پوست جدایشان کند.
راکول با مضحکه شدن خود هیچ مشکلی نداشت. او باور داشت که همه سیاهپوستان باید به آفریقا فرستاده شوند و هر یهودی باید اخته شده و اموالش مصادره شود - تنفری که در برابر انزجارش از "همجنسبازها"، ناچیز بود. او میخواست "خائن"هایی مثل ترومن (رئیس جمهور پیشین) و آیزنهاور را به دار بیاویزد. وقتی که مجله پلیبوی یک گزارشگر سیاهپوست(*) برای مصاحبه با او فرستاد، راکول تفنگش را روی میز کنار دستش گذاشت و در تمام مدت مصاحبه از آن دور نشد.
امروزه قابل درک نیست که با گذشت تنها پانزده سال از جنگ جهانی دوم،چگونه کسی (که یک کهنهسرباز آن جنگ هم بوده است) میتواند نسخه آمریکایی حزب نازی را پایه گذاری کند، خودش را هیتلر آمریکایی بنامد و نشان نازیها را چنان فراوان در آمریکا گسترش دهد. ولی آن روزها، روزهای کنجکاوی و کشف بود. به خاطر تلاش حکومت در تبرئه مردم عادی بود (که اکنون و در زمان جنگ سرد، متحدان آمریکا شده بودند) و نیز به دلیل کمبود رسانههای جمعی پرمخاطب، کمی طول کشید تا مردم عادی اهمیت و ابعاد فاجعه هولوکاست را دریافتند. بسیاری، از جمله سربازانی که آن جنایات را به چشم دیده بودند، باور داشتند که این برنامه آزار یهودیها، بخشی از مبارزه آنها علیه ستم و قحطی در اروپا بوده است.
در زمانی که این عکس گرفته شد، این افکار به سرعت نابود میشدند. محاکمه آیشمن در سال ۱۹۶۱ حقایق هولناکی را یکی پس از دیگری آشکار کرد. هر روزی که میگذشت، آمریکا از چیزی که راکول فکر کرده بود، بیشتر فاصله میگرفت. راکول که مدام بیشتر در پارانویا فرو میرفت، در سال ۱۹۶۷ به دست معاون سابقش کشته شد. هنوز هم حزب او فعال است و از توییتر هم استفاده میکند. عجب تناقضی وجود دارد بین ابزار قرن بیست و یکمی که استفاده میکند و ایدئولوژی قرن نوزدهمی که تبلیغ میکند!
(*) آن خبرنگار پلیبوی، آلکس هیلی بوده است. نویسنده "ریشهها"
چند روز پیش به دنبال چیزی میگشتم (که واقعا یادم نیست چه بود) و به کاتبان وحی رسیدم. این که چند نفر بودهاند و آیا شناخته شده هستند یا نه، برایم سوال شد.
کاتبان وحی گویا تعداد چندان مشخصی ندارند. چهار یا پنج نفرشان سرشناس هستند، عدهای کمتر شناخته شده و شماری هم گویا ناشناس. تعداشان از بیست و سه تا چهل و پنج نفر گفته شده است. در این میان، از کسانی نام برده شده که شیعیان نامشان را به عنوان دشنام استفاده میکنند.
یکی از مهمترین نویسندگان، علی بن ابیطالب بوده است. برخی منابع گفتهاند که آیهای نازل نشد، مگر آنکه پیامبر ابتدا آن را و تفسیرش را بر علی خوانده باشد. با توجه به این که علی در زمان برانگیخته شدن محمد تازه ده سالش شده بود، باید با موجودی خارقالعاده طرف باشیم که گویا این، خوشایندترین تفسیر به ذائقه ملت است. هیچ کس نمیپرسد که چرا یک بچه از ده سالگی میتواند هر متنی را با تفسیر بنویسد و حفظ کند، بلکه توجه همه به معجزه جلب میشود. راستی، خلفای چهارگانه و عمرو عاص هم از نویسندگان هستند ولی منفورند. نمیدانم چه کنم با آیههایی که این انسانهای نابکار نوشتهاند.
یک نکته جالب، این نوشته بود. میگوید که پیامبر به ظاهر خواندن و نوشتن نمیدانست، چون کسی ندیده بود که بخواند یا بنویسد ولی جایی گفته نشده که بلد نبوده است. بیسوادی، نقص است و در پیامبر راه ندارد. او، عادت به خواندن و نوشتن نداشته برای اینکه معروف نشود به این کار و متهم نشود به دست بردن در قرآن. علامه طباطبایی هم گفتهاند که "ظاهر عبارت نفی عادت بر نوشتن و خواندن است و این در جهت استدلال مناسب تر است". حالا به جایی میرسیم که باید نوشته را به گونهای تفسیر کرد که مطلوب از آن مستفاد گردد! ایشان در جایی دیگر فرمودهاند: "قرآن به صورت امروزی در عهد رسالت ترتیب داده نشده بود، جز سوره های پراكنده بدون ترتیب و آیه هایی كه در دست این و آن بود ودر میان مردم به طور متفرق وجود داشت".
سوال بسیار بزرگ بنده، میزان اعتماد است به این همه آدم، که در بازههای زمانی متفاوت نوشتههای مختلفی را نزد خود نگهداری کردهاند و بعدا همه را یکجا جمع آوردهاند. چطور میشود اطمینان کرد به این همه آدم مختلف، که یک حرف هم جابجا نکرده باشند؟ البته که جواب هم دارد: آخر سر یک بار قران به صورت کامل نازل شده و همه میدانند که متن کاملش چیست. برادران! سوراخها را با گل نپوشانید. باز هم دعوتتان میکنم به خواندن زندگی جوزف اسمیت و داستان مورمونها.
عبد الله بن سعد بن ابىالسرح يكى از نخستين كاتبان وحى بود كه خط خوشى داشت اما پس از مدتى مرتد شد و از مدينه به مكه گريخت. در آنجا به خود میباليد كه گاهى به جاى "سميع"، يا به جاى "خبير"، "بصير مینوشته است تا اينكه درباره او دو آیه نازل شد. وى يكى از شش نفرى بود كه روز فتح مكه، پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمان قتل او را صادر كرد اما عثمان، برادر رضاعى عبداللَّه بن سعد چند روز بعد او را نزد رسول خدا آورد و اصرار كرد كه او را امان بدهند، رسول خدا ساعتى درنگ فرمود سپس او را امان داد. وقتى از آنجا خارج شدند پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم به اصحاب فرمود: چرا كسى از شما گردنش را نزد؟ يكى از آنان گفت: چشم دوخته بوديم كه اشارهاى بفرمايى! پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: اشارت چشم در شأن پيامبران نيست؛ بدين ترتيب، او هم رها شد و كرد آنچه را كه كرد.
این داستان را باید دشمنان یک پیامبر ساخته باشند، نه اینکه دوستانش نقلش کنند. رسول خدا امان نمیدهند و بعد انتظار دارند کسی بفهمد منظورشان را و سر یک نفر را برای جابجا کردن سمیع و خبیر (که نمیدانیم اصلا طرف راست گفته یا نه، و از سوی دیگر هنوز در قران هست یا نه، و اصولا چقدر مهم است که باشد یا نباشد) بزند. در آخر هم میفرمایند که در شأن پیامبران نیست اشارت چشم. دقت کنید: در شأن پیامبران نیست. این داستان عجیب روی اعصاب من راه رفته است در این چند روز. ما داریم در مورد معیار حق و باطل حرف میزنیم. در مورد رفتار دوگانه بزرگترین انسان یک دین.
به دنبال اثبات هیچ چیزی نیستم و هیچ هدف خاصی را دنبال نمیکنم. به نظرم باید در مورد همه چیز دو بار فکر کرد. باید دید انتقادی داشت و بدون استثنا هر چیزی را به سوال گرفت. آزارنده است این همه حفره و نامعینی در چیزهایی که مردم برایشان عملا جان میدهند.
البته جوابش را خودم میدانم: اگر متن از بالا آمده باشد، حتما خودش به نحوی کارها را ترتیب داده که تغییری در متن ایجاد نشود. از طرفی متن به گونهای است که نمیتواند از بالا نیامده باشد. پس خدایی هست و دینی فرستاده که باید بر آن بمانیم. همین.
سالها پیش بود که برادرم این شعر را خواند، کتاب را بست، به سویم برگشت، دهانش را باز کرد و نعرهای کشید. شعر، به خصوص شعر غیرفارسی، هیچ وقت برایم چندان علاقهبرانگیز نبوده است. این هم کنار خرت و پرتهای دیگر به مدت بیش از ۱۵ سال گوشه مغزم مانده بود. نمیدانم چه شد که به یادش افتادم. به یاد همان بخش "گاوی درون گوساله" که فک کامیار را به زمین انداخته بود. گشتم و از اینجا پیدایش کردم، به همراه یک تفسیر کوتاه که آن را هم کاملا خلاصه ترجمه میکنم (شمارهها، تناظر یک به یک با بندهای شعر دارند):
۱- پلات (یا گوینده) در آغاز میگوید که شعرش را چگونه باید فهمید. او یک معماست و دارد خودش را به بازی میگیرد. دقت کنید به عدد ۹. ۹ خط شعر، ۹ هجا در هر خط، تعداد واژگان هر خط هم مضربی از ۹. نام شعر (استعارهها) هم میخواهد بگوید که باید به این عدد توجه داشت.
۲- گوینده باز هم دارد خودش را دست میاندازد و طعنه میزند به جثه بزرگ خودش.
۳- پلات (یا گوینده) احتمالا اشاره دارد به تلو تلو خوردنش به هنگام راه رفتن بر روی پاهایی (به نسب جثه) نازک که خربزهای را بر دوش دارند.
۴- سرخ، جلب توجه به گوشت (نوزادی که در او شکل گرفته). عاجگون، اشاره به باروری تخمکهایش. باید این کنده مرغوب بالاخره بیفتد (بیافتد؟بیافتد؟؟) و به دنیا بیاید.
۵- پلات دارد شکمش را با نان ورآمده مقایسه میکند
۶- اشاره به داشتن چیزی ارزشمند و تازه.
۷- (نامرتبط به آن مرجع و نظر شخصی) پلات خودش را یک وسیله و ابزار میبیند، در یک دوره گذرا. گاوی درون گوساله، به نظرم یک اشتباه در ترجمه است. اینجا ترجمهای در دست ندارم و هرجا که فارسی این شعر را در اینترنت پیدا کردم، باز هم همینطور ترجمه شده بود. گویا باید "گاوی پا به ماه" ترجمه شود یا "گاوی حامله". این عبارت در انگلیسی به چنین مفهومی به کار میرود. (مترجم آن مجموعه شعر را به خاطر ندارم.)
۸- اشاره به ویار داشتن و خوردن سیب ترش؟
۹- این بند با توجه به بقیه شعر و مسلم بودن حاملگی، قابل لمس است.
اگر دوست داشتید بیشتر بخوانید، این را هم پیدا کرده بودم که تفسیر بهتری بود ولی باز هم (مثل همان منبع بالا) توسط یک دانشآموز نوشته شده است. حالا خواستم بگویم که گاهی خاطراتی به سراغمان میآید، سخت دردسرزا.
Photographer: Oded Balilty.The picture was awarded with the Pulitzer Price in 2007.(Cultura Inquieta)
در توضیح عکس نوشته شده: در سال ۲۰۰۶، دولت اسرائیل دستور داد که مهاجران یهودی جاهایی را تخلیه کنند. اودد بالیلتی، عکاس آسوشیتد پرس، این عکس را وقتی گرفت که برخورد پلیس با معترضان به خشونت کشیده شده بود. عکس، شجاعت زن جوانی را در برخورد با نیروهای دولتی نشان میدهد. ینت نیلی، دختر شانزده ساله در عکس بالا، میگوید: "این عکس، مایه شرم دولت اسرائیل باید باشد، نه افتخار. عکس چیزی است شبیه یک اثر هنری، ولی اتفاقی که آنجا افتاد از گونه دیگری بود. اینجا من را طوری میبینید که انگار یکی برابر بسیاری ایستاده است. ولی در واقع پشت سر آن همه آدم، یک نفر (ایهود اولمرت، نخست وزیر وقت اسراییل) است و پشت سر من، خدا و ملت اسراییل. (منبع: Cultura Inquieta)
در نگاه اول، زیبا بود و تاثیرگذار. خود عکس، هیچ کم ندارد. داستان، سوژه، متن و حاشیه، آدمهایی که انگار هزار هزار پشت سر هم صف کشیدهاند تا یک نفر را از سر راه بردارند. داستان را که خواندم، همه چیز در هم پیچید و نابود شد. دو ملت سر هیچ در جنگند. یکی از آنها، میگوید که روی زمین خودش ایستاده و دیگری، خاک مقدس را به ارث برده است، از خود خدا. ترسناک است این باور استوار و پافشاری بر عقیده، وقتی که منبعش را کتابی کهن بدانند با منشاء موهوم. یک دختر شانزه ساله، هیچ شکی به خودش راه نمیدهد که یک ملت را پشت سرش دارد و خدا را، برای بازپسگیری سرزمین موعود. خشتهایی که موسی از بوتهای آتشگرفته پیدا کرد، هنوز هم چراغ راه زندگی اوست (اصلا اجازه بدهید دعوتتان کنم به دوباره خواندن در مورد جوزف اسمیت، تا ببینید چطور میشود نه تنها پیامبر شد، که ظرف کمتر از دویست سال چند میلیون رهرو هم جمع کرد). میجنگد برایش و میمیرد. با که میجنگد؟ حکومت دینی فاشیستی که خودش برای (یا اقلا به بهانه) سرزمین موعود دارد میجنگد. این عکس، زده است روی دست هر چه تعصب و حماقت. او، برای خانهاش نمیجنگد - که آن را در سرزمینی ساخته، نه مال خودش و نه مال دولتش - بلکه برای خدا و خاک مقدسی میجنگد که تورات وعدهاش را هزاران سال قبل داده است. برای تداوم چرخه معیوب حماقت میجنگد و این اصلا به دین، مذهب، فرهنگ، جامعه، قبیله، کشور یا مرز خاصی محدود نمیشود. برای خود حماقت است که میجنگد. تصویر به این خوبی ساخته، عکس به این خوبی گرفته و بعد فقط یک جمله، یک توضیح کوتاه در بارهاش، همه چیز را از بین برده است.
این قدرت یک دختر به توان خدا نیست، یک نفر است به پشتوانه هیچ و توهم خدا.
در آخر باید بگویم که تصمیم گیری بسیار سخت است. از سوی دیگر باید در نظر بگیریم که دولت اسرائیل برخورد سخت و خشنی با شهروندان خودش داشته است و آنها را از خانهشان بیرون رانده. نمیشود مقاومت نکرد. تصویر بزرگتر را که میبینیم، زمین را کسانی دیگر صاحب بودهاند. اینجا تمرکز و توجه من میماند روی همان بلاهت نهفته در حمایت خدا از قوم به ارث برنده سرزمین موعود.
بیست فضانورد تصمیم میگیرند به مریخ بروند. تمام وسایل زندگی روی سیاره سرخ برایشان فراهم است و نه تنها برای ۲ سال ذخیره دارند، که پروازهای منظم از زمین هم آذوقه به دستشان میرساند و ارتباط همیشگی تلفنی و اینترنتی هم با زمین دارند. ممکن است بچهدار هم بشوند و هرچند سفر نسل اول مسافران مریخ فعلا برگشتناپذیر است، شاید نسل دوم آنها بتواند به زمین هم بازگردد. آیا این کار اخلاقی است؟ اگر که نسل اول به تصمیم خود رفته باشند، عادلانه است که انسانهایی در فضای بسته تولید کنند، که سرنوشت چندان بهتری نسبت به پدر و مادرشان نخواهند داشت؟
چند روز بود که با خودم کلنجار میرفتم و همه تلاشم این بود که شرایط را تا جایی که میتوانم ایدهآل در نظر بگیرم: سفر امن، ماندن بیخطر بر مریخ، حتی وسایل تفریحی، پشتیبانی مداوم از سوی زمینیان، تعداد زیاد مسافران و ... . محکومیت نسل دوم، نسلی که احتمالا محکوم خواهد بود به ماندن در شرایطی که بر او تحمیل شده، برایم قابل پذیرش نبود. البته که به سادگی میشود با وضعیت کودکان روی زمین مقایسهاش کرد: اجبار به کار کردن از ۶ سالگی، در حالی که تا آن سن چندان هم کودکی نداشتهاند. ازدواج در ده سالگی. بچهدار شدن در حوالی چهارده سالگی مثلا، و باقی ماجرا. تنها تفاوت اینجاست که شانس فرار زمینیان از سرنوشت، بیشتر است.
اگر کسی از زندگی خود سیر شده باشد، تفنگ به دستش نمیدهم و برعکس همه تلاشم را میکنم که اشتهای جدیدی برایش دست و پا کنم؛ باعث کشتهشدنش نمیشوم و با او همکاری نمیکنم، ولی در نهایت به تصمیمش احترام میگذارم. آیا فرستادن چند نفر به یک سیاره دیگر، وقتی که میدانیم شانس زنده ماندن کمی دارند، اخلاقی است؟ درباره خطر احتمالی حرف نمیزنیم، بلکه میدانیم که بازگشتی در کار نیست.
امشب دنبال جایی میگشتم که بحثی و نظری در این باره بخوانم. به برنامه Mars-One رسیدم. جریان از این قرار است که یک آدم ثروتمند (باز لنزدورپ، فوق لیسانس مکانیک از دانشگاه تونته هلند در سال ۲۰۰۳، موسس یک شرکت تولید انرژی بادی در سال ۲۰۰۸، در حال حاضر سرمایهگذار و رییس پروژه ابتکاری خودش) به این فکر افتاده که سال ۲۰۲۳ اولین مسافران را روانه مریخ کند. داوطلبان میتوانند فرم پر کنند و در برنامههای آمادگی ثبت نام کنند. از تعداد اولیه (تاکنون نزدیک صد هزار داوطلب) در پایان ۴۰ نفر انتخاب میشوند که در یک برنامه تلویزیونی (چیزی مثل Big Brother) شرکت میکنند و ضمن آموزش دیدن، توسط بینندگان برنامه از نظر آمادگی بدنی و روحی سنجیده میشوند و نمره میگیرند. در نهایت این بینندگان هستند که ۴ نفر را برای مسافرت انتخاب میکنند. این چهار نفر میتوانند هر لحظه، حتی چند دقیقه قبل از پرواز، انصراف دهند. به آنها گفته میشود که چه خطراتی در انتظارشان است و شرایط زندگی آنها بر مریخ، چگونه خواهد بود. هر دو سال هم چهار نفر دیگر به گروه اول خواهند پیوست. در ویدئوی تبلیغاتی پروژه، به روشنی گفته میشود که این داوطلبان، برای همیشه روی مریخ زندگی خواهند کرد.
حالا جریان را اینگونه ببینیم: تماشاگران تلویزیونی، عده زیادی را زیر نظر دارند. طبق سلایق و برداشتهای خودشان، چند نفر را انتخاب میکنند و آنها را برای کاری بیبازگشت به فضا میفرستند و سپس سراغ تیم بعدی میروند. نمیدانم خوشحالترم که به جای آنها باشم که امتیاز کافی نمیآورند، به جای آنها که به فضا میروند، یا به جای رای دهندگانی که همکاری مستقیم در برآوردن آرزوی یک انسان دیگر (و غیرمستقیم در کشتن یک انسان) دارند.
مسافرت یک طرفه (یا مهاجرت) به مریخ تا بیست سال آینده تنها راه سفر به این سیاره است. این، به معنی مردود دانستن احتمال بازگشت در سالهای آینده نیست و البته پیشرفتهای فنی در آینده، مشکلات کار را بسیار کمتر خواهد کرد...
ما همه تلاشمان را میکنیم که این سفر تا بیشترین اندازه ممکن، امن باشد...
تمام کسانی که به مریخ میروند، به خواست خودشان بوده است. ما تمام تلاشمان را میکنیم که آنها را به بهترین شکل، آماده کنیم...
با همه موارد گفته شده، باید تاکید کنیم که این مسافرت هنوز هم یک طرفه است. البته اروپاییها قبلا این کار را کردهاند: به استرالیا مهاجرت کردند و نمیدانستند که چند سال بعد میتوانند به راحتی با هواپیما به اروپا بازگردند. شاید در آینده مسافرت مریخ هم اینطور باشد.
البته این تنها پروژه مسافرت به مریخ نیست، ولی نزدیکترین آنهاست. وقتی انجام میشود که هنوز توانایی فنی بشر، به مرزهای تصور پروژهای برای بازگشت هم نرسیده و برای ماندن هم چندان برنامه درست و روشنی در دست نیست. بخشی از پول برنامه باید از بینندگان تلویزیونی و برنامه Reality TV این پروژه تامین شود و این برنامهها ممکن است در جذب بیننده ناتوان باشند و خلاصه شش میلیارد دلار سرمایه در نظر گرفته شده برای این کار، اصلا واقعبینانه نیست. (منبع) باز هم از نظر فنی، گاردین مینویسد مقدار تابشی که هر فضانورد در روز دریافت میکند، به اندازه دُز سالانه مجاز برای انسان است. سفینهای که بتواند در برابر تابش کیهانی (که چندین برابر قویتر از تابش خورشید است) مقاومت کند اصلا نمیتواند از زمین جدا شود، اگر که با مواد موجود ساخته شود. لباسهای بسیار مقاومتری هم برای زندگی بر مریخ لازم است، تا بتوان شانس زندگی مسافران را از ۵۰۰ روز افزایش داد. همه اینها به کنار، اثرات وحشتناک روانی زندگی در چنین فضایی، اصلا با زندگی در کابینهای تحقیقاتی زمستانهای قطب هم قابل مقایسه نیست. افسردگی شدید، دیوانه شدن و تمایل به خودکشی، در کمین زندگیکنندگان در آن شرایط است.
میتوان چیزهای زیادی به داوطلبان مشتاق این مسافرت بیبازگشت گفت، مثلا: "شما برای پیشرفت علم به مریخ خواهید رفت، در سفری بیبازگشت". یا مثلا: " شما برای پیشرفت علم به مریخ خواهید رفت، در سفری بیبازگشت. و در آنجا کاملا تنها و ایزوله خواهید بود، به دور از هر گونه دلگرمی و همراهی که میتواند شما را افسرده، یا حتی دیوانه کند با تمایل به خودکشی، و فقط در چند ماه. شما و چند همکارتان در مکانی کاملا بسته خواهید بود، برای چند سال یا دهه، بی هیچ شانسی برای جداشدن از آنها. شما دیگر هرگز در یک باغ قدم نخواهید زد و شام در رستوران به همراه دوستان را تجربه نخواهید کرد".
(برای جلوگیری از طولانی شدن بیشتر، پیشنهاد میکنم که متن کامل نوشته بالا را اینجا بخوانید.)
انگار همه چیز فراهم شده برای نتیجهگیری من: این اگر خودکشی نباشد، آدمکشی است. نابود کردن چند نفر است، به بهای سرگرمی عدهای. با این شرایط، هیچ بحثی درباره اخلاقی نبودن این کار باقی نمیماند و نتیجه مشخص است.
و باز هم بر خلاف فکر بالا: شاید من ناخودآگاه در برابرش جبهه گرفتهام، چون بحث اخلاقی بودن این کار از یک فرض به صورت مثال عملی درآمده است. شرایط، نباید این همه اخلاق را عوض کند. اگر که همین مسافرت با فرض امن بودن سفر و ماندن انجام شود، باز هم غیراخلاقی است؟ اراده انسان برای رفتن چه میشود؟ اگر که کسی این کار را کرد، باید اجازه بچهدار شدن را از او گرفت؟
و فعلا این درگیری ادامه دارد. تصمیم آسانی نیست. یک بار دیگر دوره میکنم:
۱- فرستادن انسان به چنین ماموریت بیبازگشتی، قابل مقایسه با اولین ماموریتهای فضایی نیست. آنها شانس زندهماندن داشتند. برای پرواز بیبرگشت برنامهریزی نشده بود. همین الان هم ساکنان ایستگاههای فضایی فقط چند ساعت با زمین فاصله دارند و بیشتر از سه ماه را دور از زمین سر نمیکنند.
۲- موضوع نجات انسانهای دیگر از یک خطر احتمالی نیست. مثلا نمیتوان با فداکاری نیروهای امداد و نجات مقایسهاش کرد.
۳- اراده، میتواند تمام دلایل را زیر پا بگذارد. تناقض بزرگ من آنجاست که اراده انسان را مقدم بر همه چیز (یا بسیاری از چیزها) میدانم ولی اینجا نمیتوانم دست انسان را باز بگذارم.
۴- تولید مثل در آن شرایط باید ممنوع باشد. این، ظلم آشکار به کودکان است. از سوی دیگر، بسیاری از خانوادههای زمینی هم باید از بچهدار شدن خودداری کنند. نگاه کنید به زندگی بسیاری از کودکان، که آمیخته است با بدبختیهای مختلف. شرایط روی مریخ و زمین بسیار متفاوت است، ولی کیست که جلوی اراده دیگری برای تولید مثل را بگیرد؟
۵- تمام این حرفها از روی بیکاری نیست. اصلا مهم هم نیست که این سفر انجام شود یا نه. اخلاقیات امروز بسیار پیچیدهتر از گذشته است. مرزهای اخلاق انگار تار و مبهم شدهاند. اصلا دوست دارم این بحث را زمینه کاری آیندهام بگذارم.
استاد "شبکههای ارتباطی ۱" آقایی است نه چندان بلندقد و درشت، شاید در مرز میانسالی و جوانی باشد. خوش ذوق است و دست به شوخی مناسبی دارد، کمی خنک ولی متناسب با متوسط سن بچههایی که سر کلاس نشستهاند. رییس بخش شبکههای ارتباطی و سیستمهای کامپیوتری است، جانشین یکی از استادان مشهور و بزرگ. به روز بودن، از حرف زدنش میبارد. سرفصلهای درس را که توضیح میدهد، به یافتن راههای ارتباطی میرسد و طرح تازهای که قرار است اطلاعات را تا جای ممکن از مرزهای کشور خارج نکنند. این خبر را میتوانید همین الان در صفحه اول دویچهوله ببینید. از شیوههای مختلف دسترسی NSA به اطلاعات میگوید و کارهایی که میشود کرد.
به شانزده سال پیش میروم. واقعا این همه گذشته، شانزده سال. درس الکترونیک ۱ و آقایی که میگفتند رییس یا پایهگذار یکی از بزرگترین مرکزهای مخابراتی تهران بوده است. مشهور بود که الکترونیک اسلامی درس میدهد. اتصال p و n ترانزیستور را که توضیح میداد، ناحیه میانی را به "برزخ" تشبیه میکرد و این جمله را به دنبالش میآورد: وای از عالم برزخ. ما را در بند تحلیل AC و DC گرفتار کرده بودند و یک ترانزیستور میتوانست (با تقریب خوبی) به هزاران شکل مختلف استفاده شود. چند ترم پیش که دوباره درس را خواندم، دیدم که همه آنها یک چیز بوده و آن هم هیچ. خبری از آن همه تحلیل و تقریب نبود. ترانزیستور، یا دستکم تحلیل آن به شیوه قدما، منسوخ شده بود. تازه آن ناحیه برزخ هم برای خودش نامی پیدا کرده بود: space charge region.
استاد دوباره من را به کلاس بازمیگرداند: شبکه مخابراتی کلاسیک. کلاسیک، فکرش را بکنید. کلاسیک. میگوید که پیش از این، شبکه تلفن آنالوگ بود و دستگاهها سیم داشتند. این که گوشه عکس میبینید، تلفن است. دستگاهی که گاهی ممکن است روی میز دیده باشیدش. حق هم دارد. عکس، قدیم را نشان میدهد. اوایل دهه ۹۰ شاید. بعضی از بچهها هنوز به دنیا نیامده بودند. میگوید ما از جایی شروع میکنیم که درس مخابرات ۱ بس کرده است. یک طبقه بالاتر را میبینیم. مخابرات یک و دو حرف از مدولاسیون بود و موج و چگونگی انتقال سیگنال و رادار، ما همه آن را یک بلوک میبینیم و استفادهاش میکنیم.
باز هم بازگشت به مخابرات ۱ و دانشگاه خواجه نصیر. فرمولهای بیخودی که یک سری هیچ را توصیف میکرد. ریاضی محض بود انگار در مقایسه با چیزی که اینجا دیدم. اشکال از من هم بود. درسها را همانقدر دوست داشتم که بیشتر استادهایشان را. اصلا این طلسم از گردن ما باز نمیشود. بگذریم. دیورژانس و گرادیان بود که از در و دیوار میبارید و نمیدانستم چیستند. امیدوارم آن درسها دیگر عوض شده باشند. شانزده سال قبل بوده است، میدانید. شانزده سال. استاد امروز به بچهها میگفت که تلفن زمانی این شکلی بوده است. تازه گفت که زمانی اینترنت هم نبوده است. بچهها حیرت کرده بودند. بچههای ما حیرت خواهند کرد اگر بدانند ما زمانی باید گوشی را کنار تلفن میگذاشتیم و هر نیم ساعت یک بار برش میداشتیم ببینیم بالاخره بوق دارد یا نه. ما هم باور نداشتیم که زمانی برق وجود نداشته.
آقای پروفسور از نعشکشی میگوید که اولین سویچ مکانیکی تلفن را ساخت و امتیاز انحصاری آن را به نام خود ثبت کرد و از عطش مداوم شبکههای ارتباطی برای انرژی. میگوید که هر سال (یا دوسال؟)، مصرف انرژی توسط شبکهها ۶۰درصد زیاد میشود. الان به یک درصد کل انرژی دنیا رسیده و این یعنی فاجعهای در کمین است. از تلاش هر روزه سازندگان چیپ میگوید برای کاهش مصرف و از مودمی که همیشه به برق وصل است و کسی نمیداند که ۱۰ وات در یک سال، چه حجم انرژی زیادی میشود. در عجبم که آیا هنوز هم در آن ساختمان کهنه و بیامکاناتی که تولیداتش شانس خوبی برای ورود به صنعت داشتند، الکترونیک و مخابرات به شیوه سنتی و ریاضی محض درس داده میشوند، یا استادان جدیدی آمدهاند که دستکم بدانند چه چیزی به درد یک "مهندس جوان" میخورد. آیا "تمرین عملی در آزمایشگاه" وجود دارد که کاملا هدفمند روی پروژه یا آزمایشی کار کند؟ اگر زمانی بتوانم، بازمیگردم تا سرفصلهای درسی امروزش را ببینم. امیدوارم همان نباشد.
عجب زندگی غمانگیزی. موجی از شهرت در سال ۱۹۵۳ او را در بر گرفت، دو سال پس از نوشتن کتابی به نام "ناطور دشت". جروم دیوید سلینجر از این اتفاق متنفر بود: کتابش همه جا تدریس میشود، میان دانشگاهیان محبوب است، به عنوان صدای اصیل هر نوجوانی شنیده شده که یک بار در زندگی جوش صورتش را ترکانده یا کمی پابلندی کرده که بتواند یک ویسکی و سودا سفارش دهد، ولی زندگی خصوصی او به هیچ کس ربطی نداشت. آرزویش آن بود که در جنگل زندگی کند، آتشدانی داشته باشد و ماشین تایپی و دسته دسته یادداشتهای چسبیده به دیوار و درست مثل یک کر و لال با دنیای اطرافش برخورد کند. برای همسایگانش البته، همیشه "جری، ارباب دوست داشتنی" باقی ماند.آخرین نوشتهاش را در سال ۱۹۶۵ به دنیا داد و آخرین مصاحبه را در سال ۱۹۸۰.
علاقهاش به زندگی در خلوت، باعث میشد که آدمها سعی زیادی کنند برای نزدیک شدن به او، تا بتوانند یافتههایشان را به مجلههای زرد بفروشند. مردم دنبال او میگشتند. خانه اش روی تپهای در کورنیش (نیوهمپشایر) همیشه جای سرکشی مردم بود. برای اغیهای پا به سن گذاشته، دانشجویان سال دوم با ناخنهای لاک زده، دوروهای شانهپهن که کت شکار میپوشیدند، دزدهای نیوزویک، آن ناحیه انگار هاله رازآلودی داشت، مثل یک زیارتگاه. البته بیست و هفتم ژانویه ۲۰۱۰ که جی.دی.سلینجر، غول ادبیات آمریکا، در سن ۹۱ سالگی درگذشت.
آخرین عکسی که اجازه داد از او بگیرند، سال ۱۹۵۳ بود و توسط ماوری گاربر گرفته شد، ولی تد راسل در سپتامبر ۱۹۶۱ برای موسسه پلاریس/سیگما به محوطه خانه او نفوذ کرد و عکس بالا را گرفت. مجله لایف برای مقاله " اسطورهها: به یادماندنیترین چهرههای قرن" از همان عکس راسل استفاده کرد. به جز او، اینجا و آنجا باز هم کسانی به زندگی خصوصی و انزواگرایانه او سرک میکشیدند، ولی ماجرای بزرگ بعدی، در سال ۱۹۸۸ پیش آمد، وقتی که نیویورک پست روی جلدش عکس تمامصفحهای از او چاپ کرد (در حالی که میخواهد مشتش را حواله دوربین کند) و بالایش نوشت: گرفتمت، ناتور! پل آدائو و استیو کانلی ("دو عکاس شجا مجله تایم"، پاپاراتزیهای آزاد از چشم بقیه) چند روزی نزدیک خانه سلینجر کمین کردند و بعد از سالها عکسهایی از سلینجر به ظاهر سرحال و روپا گرفتند که این ستاره ادبیات را در حال کشیدن گاری خریدش نشان میداد. سلینجر توانست دوربین را بزند و با عکاس هم برخورد تندی داشت. بعد سوار تویوتا پیکاپ خودش شد و رفت.
ترجمه شده از این نوشته وبلاگ Iconic Photos با اجازه کتبی از نویسنده اصلی. عکسها هم از همان منبع کپی شدهاند و من مالک هیچکدام از آنها نیستم.
این دومی را خیلی درست مطمئن نیستم که دروغ بوده باشد. احتمالا خود طرف هم هیچ در موردش نمیدانسته و دوست داشته که چنین چیزی درست باشد. از نگاهِ منِ شانزده ساله، دروغ بیشرمانهای بود.
معلم قرآن یا شاید هم دینی، موجودی به شدت نچسب. فضولی که دوست داشت به همه منافذ بچهها سرک بکشد. این جمله بیشتر به حمله شخصی شبیه است: تنها کسی که کت و شلوار قهوهای (بدرنگترین قهوهای دنیا) را با شال گردن سبز(بدرنگترین سبز دنیا) میپوشید. این توصیف بیربط نیست، پایینتر به کارم میآید. در مدح علی سخنرانی میکرد و فضائلش را برمیشمرد. چیزی که یادم مانده این است:
بقراط (اجازه بدهید نگویم ارشمیدس، واقعا این یکی توی ذهنم است. شاید مغزم دیده که ارشمیدس خیلی بیشتر پرت است و میخواهد فریبم بدهد) با میکروسکوپ که گلبولهای سرخ را نگاه کرد، نام مبارک حضرت علی علیهالسلام را بر آنها نوشته دید. داخل سینوسهای انسان هم علی حک شده است.
(بگذارید باز هم تاکید کنم که ممکن است اشتباه کرده باشم و میکروسکوپ و بقراط به سینوس مربوط باشد و نه گلبولها. چندان هم تفاوتی ندارد)
بیربط ۱: ایشان خودشان را الگوی لباس پوشیدن میدانستند و بچههای یک دبیرستان را، آن هم در دورهای که شلوارهای جین تنگ تازه داشت جای خودش را باز میکرد، به پیروی از شیوه خودش تشویق میکرد. روزی که شاید از برآمدگی شلوار یکی برآشفته بود، لابد به یاد خطبه شقشقیه به منبر رفت، داد و هوار کرد که این شیوه لباس پوشیدن مسلمان نیست و دست آخر جلوی کلاس ایستاد و دکمه کتش را بست، دستهایش را از دو طرف باز کرد و گفت: ببینید! اینطور باید لباس بپوشید. برآمدگی میبینید؟ (چرخید و پشت به کلاس کرد) میبینید؟ هیچ معلوم نیست.
بیربط ۲: آقای ایشان در اولین روز کلاس با یکی از دوستان من دعوای مختصری فرمودند و در انتها گفتند: اسم تو تا آخر عمر یادم میماند. دوست من بعدا گفت: ای توی یادت! و من هم به او جواب دادم: اصلا بگو ای توی اسمم که در یادت بماند. ماجرا برایش طنزی نداشت. دلخور شد.
بیربط ۳: با وجودی که بخشیدن و فراموش کردن را ارزش میدانم، هیچ گذشتی برابر آموزشدهندگان روا نیست. هنوز هم اگر او را ببینم، همان اندازه چندشم میشود که آن وقت. این آدمها، آگاهانه یا از روی ندانمکاری، دروغهای وقیحانه میگویند.
از چند ماه پیش، به فکر جمع کردن بعضی خاطرات دوران تحصیل، از مدرسه تا دانشگاه، افتاده بودم. جسته گریخته چیزهایی به یادم میآمد که بسیار زیاد آزارم میدادند. معلمهایی که هرگز نخواهم فهمید دانسته به ما دروغ تحویل میدادند، یا خودشان هم نمیدانستند که حرفی بسیار لغو و دور از واقعیت زدهاند. در باره بعضیهایشان میشد حدسهایی زد، ولی به هر حال قابل پذیرش نیست که یک نفر مسوولیت خود را در آموزش عده زیادی بچه نادیده بگیرد. شاید کوتاهی از خودم بوده باشد که تحقیقی در مورد شنیدهها نمیکردم. چیزی که برایم باقی مانده است، خشم است و سرخوردگی. اگر روزی خواستید درس دهید، حق ندارید حتی یک کلمه ناراست بگویید، حتی یک کلمه با شک.
امروز یکی از دوستان، در مورد شعر "جمعه" شهیار قنبری و جریان شکلگیری ترانه و آهنگ و اجرای فرهاد نوشته بود. به یاد معلم تاریخ سال دوم (یا سوم؟ به هر حال آخرین سالی بود که تاریخ داشتیم) دبیرستان افتادم. بعد از حادثهای که یکی از معلمهای محبوب ما را با خود برد، جانشین ایشان به سر کلاس آمد و بخشی از تاریخ را به گند کشید. در مورد رژیم گذشته و لزوم انقلاب ایشان اعتقاد داشتند که حکومت چنان جوانان را به پوچی کشیده بود که عصرهای جمعه به دستشان تفنگ با فشنگ جنگی میدادند و آنها را به تپههای اطراف تهران میبردند و در چند تیم به جان هم میانداختند. هر کس زنده بیرون میآمد، برنده بود. "داریوش" هم برای همین جریان بود که خواند "جمعهها خون جای بارون میچکه".
بدیهی است که من هنوز هم نمیتوانم خلاف جریان را اثبات کنم، همانطور که آن موقع هیچ دلیلی برای رد کردنش نداشتم. شنیده بودمش، معلمم گفته بود و نمیتوانست دروغ باشد، پس باورش کردم. حالا لغزش در نام خواننده را هم میتوان بخشید، ولی همه داستان به هیچ وجه با منطق جور در نمیآید. هیچ چیز مشابهی هم نشنیدهام، از هیچ کس، که سرنخی باشد برای درستی این ماجرا. بسیار هم استقبال میکنم اگر کسی بتواند اثباتش کند یا ادعا کند کسی را میشناسد که خبر را دست سوم از کسی شنیده باشد. تا آن موقع اجازه بدهید به این معلم عزیز، خسته نباشیدی بلندبالا بگوییم.
" وارطان سالاخانیان، پس از کودتای ۲۸ مرداد سی و دو گرفتار شد. همراه مبارز دیگری، کوچک شوشتری، زیر شکنجه ددمنشانهای به قتل رسید و به سبب آن که بازجویان جای سالمی در بدن آنها باقی نگذاشته بودند، برای ایز گم کردن جنازه هر دو را به رودخانه جاجرود افکندند. وارطان یک بار شکنجهای جهنمی را تحمل کرد و به چند سال زندان محکوم شد. منتهی بار دیگر یکی از افراد حزب توده در پرونده خود، او را شریک جرم خود قلمداد کرد و دوباره برای بازجویی از زندان قصر احضارش کردند. من او را پیش از بازجویی دوم در زندان موقت دیدم که در صورتش داغهای شیاروار پوست کنده شده به وضوح نمایان بود. در شکنجههای طولانی بازجویی مجدد بود که وارطان در پاسخ سوالهای بازجو، لجوجانه لب از لب وا نکرد و حتی زیر شکنجههایی چون کشیدن ناخن انگشتها و ساعات متمادی تحمل دستبند قپانی و شکستن استخوانهای دست و پاهای خویش، حتی نالهای نکرد. شعر نخست مرگ نازلی نام گرفت تا از سد سانسور بگذرد. اما این عنوان، شعر را به تمامی وارطانها تعمیم داد و از صورت حماسه یک مبارز به خصوص درآورد. "
شاملو میتوانست همینجا، درست همینجا بلند شود و از سالن بیرون برود. او همه چیز را گفته بود. شعر را همه در دست داشتند و میتوانستند خودشان بخوانند. نازلی را همه میشناختند. شاید حتی همه میدانستند که آن جادوی منسجم برای وارطان سروده شده. این کلمهها بودند که با آن صدای گیرا باید گفته میشدند و با لحنی که درد از همه جایش میچکید ولی بیتفاوت مینمود؛ انگار که دارد "خروس زری، پیرهن پری" را تعریف میکند. ولی تو میدانی و میفهمی چه رنجی نهفتهاست پشت تک تک واژگانش و روی سرت آوار میشود تصویری که او از خشونت به سویت روانه میکند. وقتی از نازلی به وارطان تعمیمش میدهد، دوست داری از جایت برخیزی و به سوی سالن دانشگاه برکلی تعظیم کنی و بعد دوزانو بنشینی تا شعرش را بخواند. ولی او دیگر آنجا نیست. رفته و ما را با نازلیها و وارطانها تنها گذاشته.
ودّ كثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم من بعد ما تبين لهم الحق فاعفوا و اصفحوا حتى ياتى اللّه باءمره ان اللّه على كل شى ء قدير
(منبع: با تقریب خوبی همه قرآنهای موجود روی زمین)
ترجمه: بسيارى از اهل كتاب دوست ميدارند و آرزو مى كنند ايكاش ميتوانستند شما را بعد از آنكه ايمان آورديد بكفر برگردانند و اين آرزو را از در حسد در دل مى پرورند بعد از آنكه حق براى خود آنان نيز روشن گشته ، پس فعلا آنان را عفو كنيد و ناديده بگيريد تا خدا امر خود را بفرستد كه او بر هر چيز قادر است.
تفسیر:
(فاعفوا و اصفحوا) ميگويند: اين آيه با آيه جهاد نسخ شده كه در همين نزديكى جريانش گذشت .
(حتى ياءتى اللّه بامره )، در همان گذشته نزديك گفتيم : اين جمله خود اشاره دارد بر اينكه بزودى حكم عفو و گذشت نسخ خواهد شد و حكم ديگرى در حق كفار تشريع ميشود و نظير اين جريان در چهار آيه بعد كه مى فرمايد: (اولئك ما كان لهم ان يدخلوها الا خائفين) جريان دارد چون مى فرمايد: كفار قريش با ترس و لرز مى توانند داخل مسجدالحرام شوند، و ليكن در آيه : (انما المشركون نجس فلا يقربوا المسجدالحرام بعد عامهم هذا)، (مشركين نجسند و ديگر بعد از امسال نبايد داخل مسجدالحرام شوند)، آن حكم نسخ شد، و ورود مشركين بمسجدالحرام بكلى ممنوع اعلام گرديد، اما كلمه (امر)، انشاءاللّه در تفسير آيه : (ويساءلونك عن الروح قل الروح من امر ربى)، گفتار در معنايش خواهد آمد.
۲- سوره توبه، آیه ۲۹:
قاتلوا الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتب حتى يعطوا الجزيه عن يد و هم صغرون
ترجمه: با كسانى كه از اهل كتابند و به خدا و روز جزا ايمان نمى آورند و آنچه را خدا و رسولش حرام كرده حرام نمى دانند و به دين حق نمى گروند كارزار كنيد تا با دست خود و بذلت جزيه بپردازند.
تفسیر:
اين آيات مسلمين را امر مى كند به اينكه با اهل كتاب كه از طوايفى بودند كه ممكن بود جزيه بدهند و بمانند و ماندنشان آنقدر مفسده نداشت كارزار كنند، و در انحرافشان از حق در مرحله اعتقاد و عمل، امورى را ذكر مى كند.
از آيات بسيارى برمى آيد كه منظور از اهل كتاب يهود و نصارى هستند، و آيه شريفه (ان الذين آمنوا و الذين هادوا و الصابئين و النصارى و المجوس و الذين اشركوا ان الله يفصل بينهم يوم القيمه ان الله على كل شى ء شهيد) دلالت و يا حد اقل اشعار دارد بر اينكه مجوسيان نيز اهل كتابند، زيرا در اين آيه و ساير آياتى كه صاحبان اديان آسمانى را مى شمارد در رديف آنان و در مقابل مشركين بشمار آمده اند، و صابئين همچنانكه در سابق هم گفتيم يك طائفه از مجوس بوده اند كه به دين يهود متمايل شده و دينى ميان اين دو دين براى خود درست كرده اند.
و از سياق آيه مورد بحث برمى آيد كه كلمه (من ) در جمله (من الذين اوتوا الكتاب ) بيانيه است نه تبعيضى، براى اينكه هر يك از يهود و نصارى و مجوس مانند مسلمين، امت واحد و جداگانه اى هستند، هر چند مانند مسلمين در پاره اى عقايد به شعب و فرقه هاى مختلفى متفرق شده و به يكديگر مشتبه شده باشند و اگر مقصود قتال با بعضى از يهود و بعضى از نصارى و بعضى از مجوس بود، و يا مقصود، قتال با يكى از اين سه طائفه اهل كتاب كه به خدا و معاد ايمان ندارند مى بود، لازم بود كه بيان ديگرى غير اين بيان بفرمايد تا مطلب را افاده كند.
(ترجمه و تفسیرها همه از تفسیر المیزان )
برای آیههای جهاد بروید به تبیان و جبهه جهادی منتظران خورشید
۳- اسلام دین رحمت است، تا زمانی که همه مسلمان باشند و نه بر دین دیگری، که تازه آن هم خودش مراتبی دارد. آیات ناسخ و منسوخ هم موضوع بسیار جالبی هستند در این دین، که نمونههایش در دو کتاب دیگر بزرگ "آسمانی" هم کم دیده نشده است. اینها را تناقض نمینامند، بلکه اقتضای زمان و پیشرفت. دست هر کسی هم برای تفسیر دلخواه باز است. میتوانید یک روز جهاد کنید که در قدرت هستید، یک روز تقیه کنید که در ضعف هستید، یک روز که قدرتتان کمی میچربد و میتوانید با قلدری پول از دیگران بگیرید هم به سراغ جزیه میروید. بستگی به فرقهتان هم دارد، که چه سودی و چه چشماندازی را ترسیم کند. دست در دست کفار راه برود و نفت به آنها بفروشد و موشک بخرد و بعد با همان موشک به جنگ کفار برود. البته در این میان، هر چیزی که کتاب بگوید عین اخلاق است. جهاد، تجارتی بسیار سودمند است برای خرید بهشت و گاهی هم ترک وطن است و تحمل دوری از دیار، تا "کسب علم" کنیم و روزی بازگردیم که جنگ با مسلمانان همسایه (که در حال حاضر کافر هستند) تمام شده باشد. چه کسی میتواند بگوید که این نوعی جهاد نیست؟
۴- نبود رهبری مشخص در جهان اسلام به تنهایی ضعف نیست. رهبری پاپ چه گلی به سر دنیا زده است که بخواهیم دو تایش را داشته باشیم؟ ولی به اینجا که میکشد، داشتن یک تصویر و تفسیر مشخص بسیار بهتر است تا فاجعهای که هر روز یک نفر احساس وظیفه کند و به جهاد برود. اقلا میدانیم که اسلام با دنیا در جنگ است یا شاید هم نیست. حالا ما ماندهایم و شمشیرهای نیمهآخته، که نمیدانیم بالاخره باید روی کسی بکشیم یا نه. ما ماندهایم و تفسیرهای گوناگون، که نمیدانیم زمان صلح و جنگ را چطور تشخیص دهیم. اصلا ما ماندهایم و دنیایی که میخواهیم با مفاهیم کهن بشناسیمش.
۵- کاملا بیربط و در همین حال مربوط: دین بر مزار اخلاق فاتحه میخواند.
جملههای آخر، خیلی وقتها کار را خراب میکنند. ته مطلب را نمیبندد که هیچ، درهای هم پیش پای طرف یا شخص سوم باز میکنند. پایان یک نوشته، سخنرانی، بحث یا فیلم، وقتی که همه ارضا شدهاند از آن چه دریافت کردهاند، وقتی همه آمادهاند که به سر خانه و زندگی خود بازگردند، وقتی همه میخواهند برداشتهایشان را مزمزه کنند با خودشان، وقتی همه تصمیم گرفتهاند بخشی از مغزشان را برای چند ساعت یا روز بسپارند به نشخوار صحنههای فیلم، ناگهان سر و کله یک جمله برای وادار کردن مخاطب به فهمیدن هدف یا نتیجه پیدا میشود و همه چیز را خراب میکند. نمونه آشکارش هم سوتهدلان و آن عبارت پایانی، که جمشیدخان اصرار دارند که پیشنهاد ایشان بوده به حاتمی. همه چیز تمام شده، دیر به امامزاده رسیدهاند، مجید افتاده زمین و مرده، او ناخواسته برادرش را کشته، ما هم دیگر پر شدهایم از دیالوگهای خوب و شخصیتهای به یاد ماندنی. اصلا بلند شدهایم و به سر کار و زندگی برگشتهایم. خیلی از ماجرا گذشته است. زمان هم تمام شده و همه کارنامههایمان را از پشت گردن درآوردهایم و صف کشیدهایم تا دو کنتور شانه چپ و راست با بالهای کوچکشان به پایانِ نامه اعمالمان برسند. ناگهان ایشان برمیگردند رو به دوربین و میفرمایند: همه عمر دیر رسیدیم.
بفرمایید. ریده شد به همه خاطرات آینده ما از فیلم. ریده شد به دکتر جاکش. ریده شد به دواچی دوست داشتنی. ریده شد به ترتیزکهای قد کشیده. ریده شد به کله تافتونی و تنور صیغهای. ریده شد به فیلم. ریده شد به من، که آن قدر از این جمله دلزده شدم که حاضر نشدم برای بار دوم فیلم را ببینم، با وجود آن همه گفتگوی درخشان.
اشتباهی است که خود هم زیاد میکنم و کردهام. اصلا باید این نوشته همینجا تمام شود، ولی دلم آرام نمیگیرد. یک بار داستانکی نوشتم همینجا و جمله آخرش درست به همین آشکاری بود و به همین چندشآوری. هنوز رهایم نکرده. میدانم آنجاست و دیگر نمیشود دستش زد. گربه از کیسه بیرون پریده. ریده شده به جریان و شرمندگی همیشگیش باقی مانده برای من.
امروز و بعد از مدتها، سری به یکی از وبلاگهای قدیمیام زدم. آن زمان، فکر میکردم که خوب ترجمه میکنم. همه فعالیتم، ۲۰ پست بود و آخرینش، اواسط سال ۸۸. گویا بعد از ۳ سال به سرم زده بود که نسخه پشتیبان از وبلاگ تهیه کنم و هرگز فکر نمیکردم که به کارم بیاید. امروز دیدم که وبلاگم دیگر نیست. چند شعر و داستان کوتاه را مصداق جرم دانستهاند. برای زنده نگه داشتن آن کار و کوبیدن کاغدهای مجازی به صورت احمقها، و نیز به خاطر این که نسخه پشتیبان به احمقانه ترین صورت ممکن به دست صاحب وبلاگ میرسد، تمام آرشیو را یکجا و در یک پست میآورم، درست به همان صورتی که منتشر شده بود.
فردای روزی که مردم مصر به خیابان ریختند و خواهان برکناری محمد مرسی شدند، فهمیدم که یک همکار مصری دارم. تا آن روز، هیچ برخوردی با هم نداشتیم ولی ناگهان نقاط اشتراک بسیار زیادی پیدا کردیم. او از خوشحالی حرکت مردم برای جلوگیری از ایجاد یک حکومت افراط گرای دینی، شیرینی خریده بود و با ایمیل به ما خبر داده بود که خوشحالم کشورم یک ایران جدید در خاورمیانه نشد و بیایید در شادی من شریک شوید و خلاصه Walk Like an Egyptian. این جمله خوشآوا و معروف البته بسیار به جا و مناسب بود و من هم در جوابش نوشتم که به زودی باید در باره این اتفاق حرف بزنیم، که من پر هستم از پرسش. امضا، یک ایرانی که دوست داشت مثل مصری ها راه برود. سه روز بعد، بالاخره همدیگر را دیدیم و این، گزارش کوتاهی است از آن چه بین ما گذشت:
۱- چرا اصلا مردم از اول در انتخابات شرکت نکردند؟ اکثریت مردم مصر بیسوادند و به راحتی تحت تاثیر حرفها و وعدهها قرار میگیرند. رای دادن هم به طور سنتی در مصر معنی و جایگاه خاصی ندارد و پدیدهای تازه است. مردم هیچ پایهای برای شرکت در انتخابات نداشتند و مثل همیشه باور داشتند که فایدهای ندارد. در نتیجه فقط یک چهارم مردم شرکت کردند، که از این تعداد، نیمی به اخوانالمسلمین و محمد مرسی رای دادند.
۲- به جز اخوان، بقیه گروههای مصری نه شناخته شده هستند و نه سازماندهی خوبی دارند. در نتیجه تنها کاندیدایی که رای منسجم داشت، مرسی بود. خیلی از مردم دوست نداشتند کسی را از دوره مبارک باز هم در قدرت ببینند و با وجودی که مرسی را مناسب برای ریاست جمهوری نمیدانستند، به احمد شفیع رای ندادند. اخوانالمسلمین هم حتی تا پای صندوقها هم به مردم پول میدادند و رای میخریدند.
۳- پس از انتخابات و پیش از پایان شمارش، احمد شفیع اعلام پیروزی کرد ولی ناگهان نام مرسی از صندوق بیرون آمد و البته اختلاف آرا به گونهای بود که در درستی انتخابات ایجاد شک میکرد (؟). هنوز هم پروندههایی در باره انتخابات ریاست جمهوری مصر در دادگاهها زیر بررسی است.
۴- مردم از چه چیزی ناراحت بودند؟ نتیجه دولت مرسی این شده بود: تمام مقامات بالای مملکتی و حتی استاندارها و شهردارها عوض شدند و همه پستها به دست اخوانالمسلمین داده شد. از لحاظ اقتصادی، کشور افت بسیار شدیدی داشت. برق و آب و سوخت بسیار کم است (اتیوپی اگر اشتباه نکنم روی نیل سد زده و آب نیل به شدت کم شده است، مرسی قول داده بود که این مورد را به سرعت پیگیری و برطرف کند. مردم برای بنزین ۴-۵ ساعت در صف میایستند و همه کشور با قطعی برق روبروست). بیکاری حتی از قبل هم بیشتر شده است. مرسی حتی به یک وعده از لیست ۷۵ تایی (یا هفتاد و سه تایی؟ درست یادم نیست. به هر حال این لیست، وعده انتخاباتی او بود) عمل نکرده است، در حالی که گفته بوده فقط در صد روز این کارها را به نتیجه میرساند. این عوامل باعث شده که تازه اکثریت خاموش زمان انتخابات، به خیابانها سرازیر شوند. مردم، دولتی میخواهند که پیش از هر چیز بتواند به وضع زندگی آنها برسد و بعد از آن، سکولار باشد.
۵- ارتش چقدر مورد اعتماد مردم است و آیا نگرانی ماندن نظامیان در قدرت وجود ندارد؟ نگرانی همکار من هم این بوده که چه اتفاقی میافتد اگر که ارتش وارد شود. او هم فکر کرده که شاید دوباره حکومت به دست نظامیان افتد و همه آن چه در این مدت به دست آمده، نابود شود. فرمانده پیشین ارتش، اصلا جایگاهی بین مردم نداشت، ولی فرمانده کنونی گویا آدمی قابل اعتماد است.
۵- نظر کلی مردم در مورد ارتش چیست؟ مردم به ارتش اعتماد زیادی دارند و معتقدند که به هیچ وجه کودتا نشده، بلکه ارتش فقط نظم را کنترل کرده است. جریان تیراندازی و کشته شدن مردم هم این بوده که اخوان به سمت ارتش حمله و تیراندازی کرده است. فیلم این جریانها قرار بوده که دوشنبه شب توسط ارتش پخش شود تا به دنیا نشان دهند که قصد کودتا نداشتهاند و فقط برای برقراری نظم و جلوگیری از خشونت بیشتر تا زمان استقرار دولت موقت، کشور را به دست گرفتهاند.
۶- مردم از موضعگیری آمریکا و اوباما بسیار ناراضی هستند. اکثریت معتقدند که آمریکا خواهان در قدرت ماندن اخوانالمسلمین است تا اوضاع مصر از این هم آشفتهتر شود. اصلا فکر میکنند که اخوان و حماس برای آمریکا و اسرائیل لازمند، تا منطقه هرگز روی آرامش به خود نبیند. از طرفی، میگویند که احتیاجی به کمک اوباما یا دنیا نیست، فقط واقعیتها را ببینند و بازتاب کنند. الجزیره و سیانان بسیار یک طرفه و مغرضانه اخبار را پوشش میدهند و جنایات اخوان را نمیبینند.
حالا نظر خودم در مورد حرفهایمان: همیشه بعد از یک کار بزرگ مردمی، این شور و حال وجود دارد. همیشه بدبینی به طرف مقابل یا نیروی خارجی وجود دارد. همیشه شانس این که حرفهای یک نفر به جای واقعیتهای بیرونی، کمی هم از احساسات درونی سرچشمه گرفته باشد، وجود دارد. خوشحالم که یک حکومت اسلامی تازه در منطقه پایهگذاری نشد، ولی باز هم سخت است که ورود ارتش را نادیده بگیرم. برای من جالب بود که بسیاری از مسلمانان مصر، با وجودی که سواد و آگاهی چندانی ندارند، ترجیح میدهند که حکومتی سکولار داشته باشند تا مذهبی. حرفی که من برای همکارم داشتم این بود که به نظر من، همه این پیشامدها طبیعی است، ذات و میوه حرکت مردمی و دموکراسیخواهی است، تمرین است برای رسیدن به حالتی پایدار. بسیار متاسفم که کشور به مرز یک جنگ خانگی رفته است، ولی نمیشود ناگهانی و یک شبه همه چیز را درست کرد. باید مردم آرام آرام یاد بگیرند.
دهه ۵۰ و ۶۰ میلادی، جنبشهای حقوق مدنی در آمریکا موضوع همیشگی عکاسی بود و در آن سوی آبها هم جریان دیگری به همان اندازه مورد توجه عکاسان قرار داشت. در مبارزه طولانی آفریقای جنوبی با آپارتاید، عکاسی نقش بزرگی بازی کرد که بخش بزرگی از آن را مدیون مجله طبل (Drum) بود.
طبل، توسط دو انگلیسی فروتن و کمسروصدا به نامهای جیم بیلی و آنتونی سامپسون اداره میشد که دستاوردشان، کاری ناممکن به نظر میرسد: با وجود بسته شدن بسیاری از مجلههایی که عکسهای با موضوع ضد تبعیض نژادی چاپ کرده بودند، نشریه کوچک آنها دوام آورد. راز کارشان این بود که مجله را به عنوان نشریه زرد و خبرچینی و حرفهای درگوشی شناساندند و عکسها، خبرها و داستانهای مبارزه با تبعیض نژادی را لابهلای موضوعهای عوامپسندانهای مثل ازدواج، زندگی شبانه یا هنرپیشههای سینما گنجاندند. با وجود علاقه مجله به گسترش (مخصوصا به سایر کشورهای انگلیسی زبان آفریقا)، کارشان سودآور نبود. بایکوت عملی توسط دولت آفریقای جنوبی هم کار را سختتر کرده بود و بیلی تقریبا همه پول به جا مانده از پدرش را (سلطان طلای آفریقای جنوبی، ایب بیلی، نزدیک ترین شخصیت غیر کارتونی به اسکروج)، هدر داده بود.
ولی همه سرمایه طبل، روزنامهنگاران و عکاسان نترسی بود که تقریبا همه آنها ساکن منطقه سیاهپوست نشین سوفیاتاون در حومه ژوهانسبورگ بودند. بسیاری از عکاسان مشهور این مجله، کاری میکردند که بازداشت شوند تا بتوانند از درون زندانها عکاسی کنند. یکی از آنها، پیتر ماگوبانه، به دو سال زندان محکوم شد و تا پنج سال بعد از آزادی هم حق عکاسی نداشت. بعد از پنج سال، ماگوبانه سرسخت دوباره شروع به عکاسی کرد.
احتمالا مشهورترین عکس چاپ شده در طبل - که بعضی از عکسها را میشود مشهورترینها در تمام آفریقا خواند - عکسی بود از یک زندانی در حال رقص برهنه تائوزا. زندانیانی که از دادگاه یا کار اجباری بازمیگشتند، مجبور بودند که به تشریفات تحقیرآمیزی به نام تائوزا تن بدهند تا زندانبانان مطمئن شوند که آنها چیزی در مقعدشان مخفی نکردهاند. بیلی و خبرنگارانش، در مورد این کار شنیده بودند و فکر میکردند که عکسی از تائوزا برای نوشته دستاول و تکاندهنده هنری نکسومالو در مورد اوضاع وحشتناک درون زندانهای آفریقای جنوبی مناسب باشد.
بیلی یکی از منشیهایش را به زندان مشهور ژوهانسبورگ به نام قلعه فرستاد. این خانم سفیدپوست به عنوان عکاس وارد شده بود، در حالی که یک عکاس واقعی به نام باب گوسانی و یک نویسنده به نام آرتور مایمانه او را به عنوان خدمتکارهای سیاهپوست همراهی میکردند. مقامات زندان به این خانم عکاس و مجله بیارزشش اهمیت چندانی ندادند و به طور خاص هیچ گونه توجهی به دو همراهش نکردند. در نتیجه، گوسانی توانست عکس بالا را بگیرد که بسیاری را شوکه کرد و باعث تغییراتی (هرچند بسیار آهسته و در زمان زیاد) در نظام زندانهای آفریقای جنوبی شد.
این جریان در سال ۱۹۵۴ اتفاق افتاد. آپارتاید چهار دهه بعد هم در آفریقای جنوبی پابرجا ماند. تخریب سوفیاتاون در همان سال (که البته منجر به شروع مبارزه مسلحانه نلسون ماندلای جوان هم شد) نقطه پایانی بود بر کارهای خلاقانه و انتشار مجله طبل.
- ترجمه شده با خلاصهسازی و تغییرات اندک از Iconic Photos
بعد از خواندن متن پایین احتمالا احتیاج به سکوت دارید، همان طور که من از دیروز تا حالا سه بار این تکه را خواندهام و باز هم به هنگام ترجمهاش، چیزی از جنس ناتوانی یا خشم گلویم را گرفته بود. پس باید اول حرفم را بزنم. تکه مربوط به فیلم اول را مجبور بودم بیاورم تا توضیحی در مورد فضا و بحث داده باشم. هیچ کدام از دو فیلم گفته شده را ندیدهام و شاید هرگز هم نبینم. ولی قدرتی در این کلمات بسیار ساده و دید تیز جناب پل آستر وجود دارد که من را به شدت تکان میدهد. شاید اگر که این فیلمها را میدیدم، اصلا تصویرهایی به این حد شفاف، ماندگار، نفسگیر و آزارنده در ذهنم شکل نمیگرفت. ترجیح دادم برای ترجمه از لحن گفتگوی عادی استفاده کنم. بسیار بیشتر به دلم نشست.
مردی در تاریکی، پل آستر، ترجمه از آلمانی (انتشارات Rowohlt) و انگلیسی (کتاب الکترونیک، انتشارات Henry Holt)
کاتیا گفت: اشیای بیجان.
پرسیدم: خوب؟ چه شونه؟
جواب داد: اشیای بیجان، وسیلهای برای بیان عواطف انسانی. این، زبون فیلمه. فقط کارگردانهای خوب میدونن که چطور ازش استفاده کنند. ولی رنوار، دِسیکا و رای بهترینها هستند. نه؟
- بدون شک.
- به شروع دزد دوچرخه فکر کن. قهرمان فیلم، بالاخره کار پیدا کرده ولی نمیتونه بره، مگه اینکه اول دوچرخه رو از گرو دربیاره. با ناراحتی میره خونه. زنش بیرون از ساختمون داره دو تا سطل سنگین آب رو روی زمین میکشه. تمام فقرشون، همه دست و پا زدن این زن و خونوادهش توی همون دو تا سطله. شوهر چنان توی دردسرهای خودش گیر کرده که تازه وقتی برای کمک کردن از جاش تکون میخوره که زن نصف راه رو رفته. تازه اون وقت هم فقط یکی از سطلها رو میگیره و میذاره زن اون یکی رو تنهایی ببره. هر چیزی که لازمه در مورد زندگیشون بدونیم، توی همون چند ثانیه گفته میشه. بعد از پلهها میرن بالا. توی آپارتمانشون، زنش به این فکر میفته که ملافهها رو بدن گرو تا بتونن دوچرخه رو آزاد کنن. یادت بیاد که چقدر با عصبانیت به سطل لگد میزنه، چقدر خشن کشو رو باز میکنه. اشیای بیجان، عواطف انسانی. بعد میریم توی سمساری، که نمیشه اسمش رو فروشگاه گذاشت و بیشتر شبیه یه جای بزرگه، یه انبار از چیزهایی که کسی نمیخوادشون. زن، ملافهها رو میفروشه و بعدش میبینیم که کارگر فروشگاه، بسته کوچیک اونها رو میبره که توی قفسهها و کنار بقیه چیزها بذاره. اولش به نظر نمیاد که قفسهها خیلی بلند باشن، ولی بعدش دوربین میاد عقب و وقتی کارگر داره از پلهها بالا میره، میبینیم که قفسهها همینجوری بالا و بالاتر میرن. تا سقف. هر قفسه هم پر از بقچهس، مشابه همون که مرد میخواد توی قفسه بذاره. و یهو اینجوری به نظر میاد که تمام رم ملافههاشون رو فروختند، همه شهر توی همون بدبختی دست و پا میزنه که قهرمان فیلم و زنش. فقط توی یک نما، بابابزرگ. فقط توی یک نما، تصویری از زندگی یک جامعه لب پرتگاه فاجعه رو میبینیم.
- بد نیست، کاتیا. همه چی جور در میاد.
- همین امشب این رو فهمیدم. ولی فکر میکنم که انگار چیز جالبی کشف کردم چون توی هر سه تا فیلم، مثالهاش رو دیدم. یادت میاد ظرفها توی توهّم بزرگ؟
- ظرفها؟
- آخر فیلم. گابین به زن آلمانیه میگه که دوستش داره و بعد از جنگ برمیگرده تا اون و دخترش رو با خودش ببره، ولی الان ارتش داره نزدیک میشه و باید تا دیر نشده با دالیو از مرز سوییس رد بشه. چهارنفری برای آخرین بار با هم غذا میخورن. بعد وقت خداحافظی میرسه. البته همه چی حسابی اشک آدم رو در میاره. گابین و زن، توی چارچوب در وایستادن. ممکنه دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینن. اشکهای زن وقتی که مرد توی شب محو میشه. رنوار بعدش به گابین و دالیو کات میزنه که دارن به سمت جنگل میرن. شرط میبندم هر کارگردان دیگهای بود، تا ته فیلم روی همون صحنه میموند. ولی نه رنوار. اون این نبوغ رو داشت - و وقتی میگم نبوغ، منظورم درک بالا و عمق احساساتشه- که به زن و دختر کوچولوش برگرده، این بیوه جوونی که تازه شوهرش رو به جنون جنگ باخته، و حالا باید چه کار کنه؟ باید برگرده توی خونه و با میز شام روبره بشه و ظرفهای کثیف همون شامی که تازه خوردند. مردها رفتهاند و چون دیگه نیستند، ظرفها الان تبدیل شدند به نماد نبودنشون. عذاب کشیدن زنها در تنهایی، وقتی که مردها به جبهه میرن. بدون یک کلمه حرف ظرفها رو از روی میز جمع میکنه، دونه به دونه. این صحنه چند ثانیه طول میکشه؟ ده ثانیه؟ پونزده ثانیه؟ خیلی کم، ولی نفست رو بند میاره، نه؟ دل و روده آدم رو بیرون میکشه.
در قرآن، نام بیست و پنج پیامبر به صراحت آمده است و گفته شده که تعدادشان، از اینها بیشتر است. گویا آیه ۱۶۴ سوره نساء و آیه ۷۸ سوره غافر ۷۸، تمام نشانی موجود در قرآن برای وجود پیامبران زیاد است: پیامبرانی فرستادیم که داستانهایشان را برایت گفتیم و بعضیها را هم نگفتیم.
در احادیث، به صورت مشهور و نه متواتر، تعداد پیامبران از زبان ابوذر، امامان باقر، صادق و رضا نقل شده که همه به استناد سوال از پیامبر گفتهاند که ۱۲۴هزار نبی برانگیخته شدهاند که از این تعداد ۳۱۳ نفر (حسن تصادف عددی!) رسول بودهاند و مبعوث به رسالت شده بودند.
۱. امام رضا(عليه السلام) از پدرانش نقل مى كند كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: «؛ خداوند ـ عزّ و جلّ ـ يكصد و بيست و چهار هزار پيامبر آفريده كه من گرامى ترين آن ها نزد خدايم و فخرى نيست... .» ۲. ابو بصير از امام صادق(عليه السلام) و ابو حمزه از امام چهارم(عليه السلام) روايت كرده اند: «كسى كه دوست دارد يكصد و بيست و چهار هزار پيامبر با او مصافحه كنند، در نيمه ى شعبان قبر ابى عبدالله الحسين(عليه السلام) را زيارت كند... .»۳. امام باقر(عليه السلام) از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) روايت مى كند: « تعداد پيامبران يكصدو بيست و چهار هزار نفر است كه پنج نفر آن ها اولوالعزم مى باشند... .» ۴. ابوذر ـ رحمه الله ـ مى گويد: از پيامبر(صلى الله عليه وآله) پرسيدم كه پيامبران چند نفرند؟ ايشان فرمودند: يكصد و بيست و چهار هزار نفر هستند. عرض كردم: عدد رسولان چند تاست؟ فرمود: سيصد و سيزده نفر....» (منبع)
بعید هم نیست که همه روایات هم از همان سوال ابوذر ریشه بگیرد. به هر حال او نقش بسیار پررنگی در این دین داشته است.
از پیامبران معروف، سه نفر عروج کردهاند ( شاید تا زمانی به زمین بازگردند؟ چرا؟). تا زمان موسی و داوود هم گویا تقریبا همه پیامبران معروف از بیماری خاصی رنج میبردهاند که از مرگشان جلوگیری میکرده است. همه آنها در فاصله بین فلسطین و بینالنهرین به دنیا آمدهاند. جدول عمر و مدفن پیامبران. حضرت محمد، حدود ۶هزار سال پس از آدم آمده و در نتیجه انسان سابقهای کمتر از ۸۰۰۰ سال روی زمین دارد. یعنی نشانههای تمدن و کشاورزی در چین، که به ۷۰۰۰ سال پیش از میلاد مسیح باز میگردد، به حدود ۲۰۰۰ سال قبل از هبوط آدم میرسد. باید بپذیریم که انسانهایی روی زمین بودند ولی مورد تایید خدا واقع نشدند و ایشان گونه دیگری فرستادند. نقلی نیست! به هر حال تا زمان محمد، گویا همه پیامبران بر قومی فرود آمدند که ما اکنون به اسم بنیاسرائیل میشناسیم.
گویا شیوه کار به این صورت بوده که تعدادی از پیامبران وحی دریافت میکردند و سپس به پیامبران دیگر ابلاغ میکردند تا آنها حرف خدا را به مردم برسانند. شیوهای بسیار کارآمد. بعضی هم برای یک منطقه، شهر یا خانواده مبعوث شده بودند ( و ما میدانیم که مبعوث شده بودند برای آن که فقط به خانواده خود درس بدهند. یقین داریم که این موجود، دچار توهم نبوده است).
از پیامبران بعد از محمد، کار بهاءالدین و جوزف اسمیت بیشتر از بقیه گرفته است. دومی چون دور از دسترس مسلمانان بوده، فرصت تکفیر شدن نیافته است. به جز سه دین بزرگ ابراهیمی، گویا نشانههایی از وجود پیامبران در یونان باستان هم (بدون منبع در ویکیپدیا) وجود داشته است. البته واژه به کار رفته در این مورد که در انگلیسی به Prophet تبدیل شده است، به معنی واسطه و وکیل استفاده میشده و لزوما آدمی نبوده که از طرف خدای واحد مبعوث شده باشد (با توجه به جامعه چندخدایی یونان باستان، غیرمنطقی هم نیست)
و اما در یهودیت، گفته شده که تعداد پیامبران دو برابر نفراتی است که مصر را ترک کردند: چیزی حدود یک میلیون و دویست هزار نفر(خیلی عجیب نیست اگر که من ادعا کنم در آن زمان شاید هنوز میلیون وجود نداشته و این روایت وقتی که از زبان محمد در آمده، تبدیل به یک هزارم شده و صد و بیست و چند هزار نفررا نتیجه داده است؟ دلیل خاصی دارید برای باور نکردنش؟). تلمود، تعداد پیامبران را ۴۸ مرد و ۷ زن گفته است که منابع دیگر سه زن را به آن تعداد اضافه کردهاند. در منابع یهود، آخرین پیامبران زکریا و ملاخی هستند. تا جایی که من میدانم و بر خلاف ادعای اسلام و مسلمانان، هیچ نشانهای از حضور پیامبری خارج از قوم بنیاسرائیل و خصوصا به نام محمد در یهودیت وجود ندارد. البته نامی از عیسی هم نیست، بلکه از مسیح حرف زده شده که هنوز ارتدوکسهای یهود منتظر ظهورش هستند. مسیحیان ادعا دارند که شما خواب بودید، ظهور کرد و تمام شد و رفت. نه، اصلا بیدار بودید و به سیخ و صلابه کشیدیدش. شرم برشما!
در کتابهای عهد جدید مسیحیت، بحثی در مورد تعداد نشده است و میشود از حضور کتابهای عهد قدیم (یا همان منابع یهودیت) استفاده کرد. بعضی از مسیحیان معتقدند که پیامبری با عیسی پایان یافت. پیام خدا کامل دریافت شد و دیگر کسی نمیآید. بیشتر گروههایشان البته برای یحیای تعمید دهنده یک استثنا قائل میشوند. عهد جدید، مرگ آخرین نفر از حواریون را پایان پیامبری میداند و میگویند که مسیح بعد از عروج، به زمین بازگشت و حواریون خود را آموزش داد تا آنها مسیحیان را آموزش دهند. دستورات دقیقی هم برای شناختن پیامبران راستین و دروغین در "دیداکی" یا کتاب "تعالیم دوازده حواری" آمده است. آخرین کسی که خودش را به عنوان پیامبر جا زده و بیش از چهارده میلیون نفر هم پیرو دارد، جوزف اسمیت است که همین صد و هشتاد سال پیش آمد.
اشتباهی که قرآن و اسلام تکرار نکرد، همانا پایین نکشیدن حتمی و قطعی کرکره این دکان بود، به نحوی که مو لای درزش نرود. نه، صبر کنید، بقیه هم همین کار را کرده بوند ولی باز هم اسلام خودش را جا داد. شاید کاری که بقیه نکرده بودند، دستور دینی برای کشتن پیامبران "دروغین" بود. همه پیامبران برای قوم و قبیله خاص خودشان آمده بودند، ولی محمد آخرین بود که برای همه مردم دنیا آمد. اسلام، مرجع بسیار عظیمی از داستان و منبع سرشاری از پیامبران در اختیار داشت. همه کار را یهودیت کرده بود و کافی بود که چند نمونه از بنیاسرائیل را مثال بیاورد تا بتواند نه تنها خودش را دانای کل بخواند و از سویی دیگر همه ادیان را همسو بداند و از جانب خدا. در اسلام و یهودیت، آدم اولین پیامبر است ولی دو دین گفته شده به همراه مسیحیت به پیامبر خود به عنوان آخرین اعتقاد دارند. مسلمانان سرسختانه ادعا دارند که آن دو دین تحریف شدهاند. برخلاف چیزی که در مدرسه خوانده بودم، هیچ مورد مشخصی از حضور محمد در کتابهای معتبر عهد عتیق و جدید وجود ندارد. چند جایی که مسلمانان ادعا دارند که اشاره به پیامبرشان شده است، با خواندن دقیق متن خواهید فهمید که هر چقدر به دلخواه هم تفسیر کنید و هر چقدر سعی بیهوده کنید، باز همی نمیتوانید پیامبر اسلام را از متن پیدا کنید. در بیشتر موارد نقل از انجیل کاملا از متن خارج میشود و فقط نور به همان جایی تابانده میشود که مورد نظر بوده است. نمونه از ویکیپدیا:
گفت و گویی در انجیل یوحنا باب اول[۳]که در آن از پیغمبری مورد انتظار یهودیان غیر از مسیح ذکر میشود[۴].
که اگر متن را بخوانید، دقیقا از یحیی به عنوان آن پیامبر نام برده شده است. تنها در انجیل بارنابا به طور مستقیم از محمد نام برده شده و بیش از هر کتاب دیگری هم مورد استناد قرار گرفته است. البته که تعجب نباید کرد، اگر این کتاب مورد تایید مسیحیان نباشد و اگر که قدیمیترین نسخه این کتاب در قرن شانزدهم و در تونس مسلمان پیدا شده باشد. نشانههایی وجود دارد که نسخههای ایتالیایی و اسپانیایی این کتاب، در ترکیه (کشوری مسلمان) نوشته شدهاند. البته باید گفت که پاپ ژلاسیوس اول در قرن پنجم میلادی این کتاب را (به همراه تعداد زیادی انجیل دیگر) در لیست کتابهای غیرقانونی و نامعتبر مسیحیت وارد کرده بود. به هر حال باید تکلیفمان را مشخص کنیم که متولی یک دین، چه کسی است: آن که دین را نمایندگی میکند یا آن که دوست داشتیم نماینده باشد.
همه این حرفها، هیچ هدف خاصی نداشت. صرفا نمونههایی بود از لزوم فکر کردن در مورد خیلی چیزها. از الزامی که داریم برای پرسیدن و تحقیق کردن. از دروغهایی که به خورد ما داده شده است. از پایههای باور فکری بسیاری از ما که همه زندگیمان را شکل میدهد و میتواند بر هیچ استوار باشد. از امکان تفسیر هر چیزی، به صورتی که دوست داریم یا دوست دارند، برای آن که نتیجه دلخواهمان را بگیریم.
در پایان هم، برای آن که دور هم خوش باشیم، روی انگشتر چند پیامبر را بخوانیم (منبع):
تکمیلی: با وجو تسلط بسیار کم بر عربی، تلاش کردم که چیزی هم در منابع عمدتا عرب زبان اهل سنت پیدا کنم. گویا نقل قول تعداد پیامبران از زبان محمد، چندان محبوب نیست. تعداد رسولان هم به جای آن عدد جادویی و مورد علاقه شیعه، سیصد و پانزده نفر (و البته توسط پیامبر اسلام) گفته شده است. منبع معتبر و اینجا هم ادعایی دارای منبع که اگر خواستید مراجعه کنید. در ضمن اعتقاد ملایمی وجود دارد که همه ادیان بر این باورند که از عمر انسان ابوالبشر بیش از ده هزارسال نمیگذرد. پیش شرط: حرف "کتابهای آسمانی" را دربست قبول کنید! خدا تکامل را دید و از یک جایی به بعد، دلش خواست که مهره خودش را به بازی بفرستد. همان که روی زمین بود را برداشت، اولین Cloning تاریخ را انجام داد، درونش دمید و دوباره بر زمین گذاشت و از آن به بعد، انسان موجودی شد لازمالنبی. دیگر احتیاج به خدا داشت و پیامبر تا زندگی را یاد بگیرد. افسانه آفرینش اینگونه آغاز میشود.
مقدمه: چند وقت پیش بود که یوتیوب بنا به ویدیوهایی که دیده بودم، چیزی به من سفارش کرد و اتفاقا بسیار هم به جا بود. بعد از مدتها وسوسه شدم به ترجمه کردن چیزی جدی. خوب البته سواد کافی برای این کار ندارم و دایره لغاتم چندان از دور کمرم بیشتر نیست، ولی حیفم آمد که بگذارم این فرصت از لای انگشتانم بخزد؛ به خصوص که یوتیوب چندان برای پشت فیلتر ماندهها در دسترس نیست. همه نظرات مطرح شده در این نوشته/ویدیو لزوما مورد تایید من نیست و البته خواهش میکنم که بیشتر به نوع اشتباه توجه کنید تا مصداق آن. ترجمه، لفظ به لفظ نیست و بعضی جاها را خلاصه کردهام. نوشتههای درون نقل قول ( " ... ") مثالهای مورد اشاره سازنده برنامه است و بسته به موقعیت ممکن است بخشی از یک کتاب، مصاحبه یا هر چیز دیگری باشد. برای توضیحات بیشتر میتوانید به ویکیپدیا و مخصوصا سری مطالب وبلاگ ایمایان (سری پستهای مغالطهها) مراجعه کنید. باید از ایمایان تشکر ویژه کنم به خاطر آن سری خوب. تاکید کنم که هدف نهایی این نوشته، خود مغالطه و انواع آن است و البته از شانس نشان دادن گونههای مختلفش در فلسفهبافی معتقدان به آفرینش، نهایت استفاده برده شده است. همین اشتباهها و پراکندهگوییها را میتوان در حرفهای معتقدان به تکامل یا انکارکنندگان خدا هم دید.
آنچه در پی میآید، مجموعهای از بیست و پنج استدلال اشتباه، بیمنطق، پوچ، ناآگاهانه، مهمل، مغشوش، متناقض، بیربط، ناکامل، مبهم، احمقانه، غیرعقلانی، ابلهانه، خنده دار، ساختگی، مغلطهآمیز، ناکافی، نامعتبر، فریبنده، پیچیده، باورناپذیر، غیرعلمی، نابخردانه، نادرست، نامحتمل، چرند، پرت از موضوع، دیوانهوار، مشکوک، بیمفهوم و معمول معتقدان به آفرینش است و البته چرایی نادرست بودن آنها.
تعصب بنیادگرایانه
در تعصب بنیادگرایانه، شخص قبل از ارائه هرگونه استدلالی، تعصب خودش را نسبت به نتیجه مشخصی اعلام میکند. این تعصب، بر پایه منطق یا دلیل استوار نیست، بلکه بر پایه ترجیح و عقیده شخصی بنا میشود. به همین دلیل تعصب بنیادگرایانه همه درها را به سوی همه مغالطهها میگشاید.
تعصبداشتن معمولا به زبان آورده نمیشود و کم پیش میآید که مثل Ken Ham به این آشکاری گفته شود. به یاد داشته باشید که این آدم، معتقد است که عقایدش باید در مدرسهها آموزش داده شود.
" بگذارید جریان را اینطور مطرح کنم. بگذارید یک عینک انجیلی به چشم بگذاریم و جهان را از دید انجیل ببینیم وسپس در مورد جریان کشتی نوح صحبت کنیم. "
استدلال پهلوانپنبه
استدلال پهلوان پنبه یعنی اینکه یک نفر استدلال خود را بر پایه تحلیلی نادرست یا حالتی خاص از استدلال طرف مقابل بنا کند. به این صورت شما پلهوانپنبه ساخت دست خودتان را نابود کردهاید، ولی به هیچ وجه پاسخی به جوهره استدلال طرف مقابل ندادهاید.
این احتمالا یکی از معروفترین نمونههای مغالطههای معتقدان به آفرینش است.
کرک کامرون در مقابل استدلال ری کامفرت در مورد نظریه بیگ بنگ، به سراغ استدلال پهلوان پنبه میرود:
" فرض کنید که اینجا هیچ چیزی برای ساختن این فیلم نباشد. نه نویسنده، نه فیلمبردار، نه کارگردان، نه دکور، نه متن، نه نور، نه تدوینگر. هیچ. همه این برنامه، صرفا تصادفی تولید شد. یک انفجار بزرگ در استودیوی تولید اتفاق افتاد. میتوانید باور کنید؟ البته که نمیتوانید! هیچ آدم عاقلی هم نمیتواند. "
تعمیم شتابزده
تعمیم شتابزده، یعنی تلاش برای به دست آوردن چیزی بسیار دور از دسترس و نتیجهگیری بزرگ و کلی از مجموعه کوچکی از دادهها. ادعاهای بزرگ، مدارک بزرگ هم میخواهند. معتقدان به آفرینش بیشتر وقتها مرتکب تعمیم شتابزده میشوند، گاهی حتی با یک نمونه کوچک.
در این مثال، از یک دیدگاه بسیار کوچک، یک نتیجهگیری کلی در مورد تمام مجامع علمی انجام شده است. "Project Steve" را گوگل کنید تا پاسخی شایسته به این مهملات بیابید.
" در جوامع علمی، تعداد زیادی از دانشمندان اکنون به پایههای نظریه داروین شک دارند. بیش از صد دانشمند، شامل کسانی از دانشگاههای ییل، پرینستون، ام آی تی و اسمیتس یونیون، طوماری امضا کردهاند که آنها در مورد ادعاهای جهش اتفاقی و انتخاب طبیعی برای شکل دادن زندگی پیچیده روی زمین شک دارند "
توسل به مرجعیت
یعنی اینکه کسی برای اثبات نظریه خود، از حرف یک کارشناس در آن مورد استفاده کند. مغالطه در داشتن تنها یک کارشناس نیست، بلکه در استفاده از "مرجعیت" و "حجت" بودن حرف آن یک کارشناس است برای اثبات ادعاها یا محافظت استدلالها از انتقاد احتمالی.
معتقدان به آفرینش برای این منظور از شمار قابل توجهی دارنده مدرک PhD برای شما مثال خواهند آورد، ولی یکی از برجستهترین (و مضحکترین) آنها، "مرجعیت" «کنت هوویند» است.
" دکتر هوویند مدرک دکترای آموزش دارد و در توضیح پدیدههای علمی، چیره دست است. او پانزده سال تدریس کرده و در این زمینه، کارشناسی بسیار خبره است "
حمله شخصی
آن است که به جای دلیل آوردن در برابر محتوای حرف و بحث طرف مقابل، به او حمله شخصی کنیم. این، در واقع حالت مقابل توسل به مرجعیت است.
داروین بیچاره، معمولا هدف حمله شخصی است و در این مورد خاص، از طرف «کن هم». توجه کنید که داروین «نژاد» (race) را به مفهوم یا به جای «گونه» (species) به کار برده است.
" چارلز داروین کتابی نوشته است به این عنوان:
در باره خاستگاه گونهها (species) به کمک انتخاب طبیعی یا بقای نژادهای (race) برتردر تلاش برای زنده ماندن
دقت کردید: چارلز داروین نژادپرست بود. فلسفه تکامل او در واقع یک فلسفه نژادپرستانه بود "
توسل به اکثریت
یعنی استدلال به اینکه چیزی درست است، چون اکثریت مردم آن را درست میپندارند و تقریبا مشابه توسل به مرجعیت است. مغلطه در آنجاست که پیشفرض درست بودن نظر عام، به یک استدلال اعتبار میبخشد. در یک دموکراسی، اکثریت میتوانند دولت انتخاب کنند، ولی مهم است که بدانیم، اکثریت نمیتوانند حقیقت را "انتخاب" کنند. واقعیت، مستقل از باور شما، وجود خارجی دارد.
" ۶۱ درصد آمریکاییها باور دارند که زمین کمتر از ۱۰هزار سال سن دارد و توسط خدا آفریده شده است "
استخراج نقلقول (مغالطه نقل قول ناقص)
جستجو در منابع برای یافتن و استخراج هرگونه حرفی که به نحوی بخشی از مواضع شما را تایید میکند. در بسیاری از موارد، نقل قول به وضوح از چارچوب اصلی خود خارج شده و عمدا برای گمراه کردن مخاطب استفاده میشود.
یکی از مثالهای معروف، نقل قول از داروین در مورد چشم است، ولی دکتر گولد هم در این میان بینصیب نمانده. گولد در اینجا فقط به تئوری تعادل نقطهای اشاره میکند. جای دکتر گولد خالی است، دیگر نمیتواند با فصاحت از حرفهایش دفاع کند.
" کمیاب بودن گونههای انتقالی در فسیلها، تاکیدی است بر ناواضح بودن دیرینشناسی" (*)
مصاحبههای خیابانی
مصاحبه با مردم عادی، ترکیبی است از توسل به اکثریت و استخراج نقل قول. این استدلال، شامل چند مغالطه است و البته نظر یا دانش فرد مصاحبه شونده، هیچ ربطی به یک بحث منطقی ندارد.
این پسر مصاحبه شونده، بسیار از ری کامفرت دلنشینتر است، ولی به وضوح تازه از رختخواب بیرون آمده است. من هم نمیتوانم قبل از صبحانه، گونههای انتقالی (در تکامل) را به یاد بیاورم!
"- میتوانی از گونههای انتقالی، یک مثال بزنی؟ حیوانی که از تغییر شکل یک حیوان دیگر درست شده است.
- ... یک حیوان که الان وجود دارد، در واقع همین است که میبینیم. فعلا مثالی در ذهنم ندارم "
استدلال ناپیرو
نتیجهگیری بیربط به مفروضات. استدلال ناپیرو معمولا وقتی اتفاق میافتد که شخص، هیچ توالی منطقی را رعایت نکند. اغلب هم هیچ گونه ارتباط منطقی بین این گونه دلیل آوردن و واقعیت وجود ندارد.
چه کسی بهتر از کرک کامرون در برنامه بیل اورایلی میتواند این همه استدلال نامرتبط سرهم کند؟
" تازه، داروین گفته است که برای اثبات تکامل، که اولین پیشنهاد برای جایگزینی خدا است، باید بتوانید گونههای انتقالی را پیدا کنید. تبدیل یه حیوان به یک حیوان دیگر. در تمام فسیلها و تاریخ، ما حتی یک نمونه هم تمسابی (بدن مرغابی با سر تمساح) پیدا نکردیم. همچین چیزی وجود ندارد."
گمراه کردن (Red Herring)
یعنی اینکه در جواب نفر مقابل، چیزی کاملا بیربط ارائه کنیم. این جواب میتواند حتی درست هم باشد، ولی به هیچ وجه ربطی به حرف طرف مقابل پیدا نمیکند. رد هرینگ، یکی از تاکتیکهای معمول معتقدان به خلقت است. ببینید که جان پندلتون چگونه بحث در مورد سن فسیلها را با بحث در مورد یک چکمه به بیراهه میبرد.
" بعضیها میگویند که احتیاج به زمانی بسیار طولانی است تا یک فسیل شکل بگیرد. خوب فسیلهای زیادی وجود دارد و این که میبینید یکی از مثالهای مورد علاقه من است. یک چکمه کابوی، پیدا شده در غرب تگزاس، که پای شکسته کابوی بدبخت هنوز در آن است و تمام انگشتها هم در پرتونگاریها دیده میشوند ولی پا کاملا فسیل شده است. این چکمه در دهه ۱۹۸۰ پیدا شد "
استدلال نظر شخصی
در این گونه مغالطه، شخص ادعا میکند که نمیتواند در مورد چیزی فرض قابل قبول یا محتملی بیابد، پس مستقل از مدارک موجود، آن چیز نمیتواند درست باشد. مغالطه در آنجاست که شخص، نظر شخصی خود را در مورد چیزی، به عنوان مدرک در نظر میگیرد. مایکل بههه، استدلال مورد علاقه خود را مطرح میکند: تاژک باکتری . دقت کنید که او به جز نظر شخصی، هیچ استدلالی ارائه نمیکند.
" به یاد دارم بار اول که در این کتاب مرجع بیوشیمی دنبال چیزی میگشتم، عکسی از تاژک باکتری دیدم، با تمام قسمتهای مختلفش و تمام جزییات اعجاب انگیزش. تاژک، انگار که موتور و محور و ملخک داشت. به محض اینکه عکس را دیدم، گفتم که این یک موتور کامل است. این حتما طراحی شده است. این نمونهای یک کار اتفاقی از قطعات کنار هم گرفته نمیتواند باشد."
توسل به نادانی (مغالطه توسل به جهل)
در این مغالطه، شخص ادعا میکند که فرضی درست است، چون خلافش ثابت نشده؛ و یا اشتباه است، چون مدرکی برای درست بودنش در دست نیست. استدلال "خدای حفرهها" معمولا با توسل به نادانی شروع میشود.
نمونه: ادعای این خانم، که علم تاکنون نتوانسته توضیح روشنی از ایجاد موجود زنده از مواد بیجان به دست بدهد.
البته نبودن مدرک، مدرکی بر نبودن نیست!
" زندگی چگونه روی زمین آغاز شد؟ معتقدان به تکامل میگویند که زندگی با تشکیل یک سلول شروع شد. ولی میدانیم که در طبیعت هیچ چیزی اتفاقی نیست. هیچ کس نمیتواند حتی با تکنولوژی پیشرفته قرن بیستم، یک سلول زنده بسازد. "
نقض فلسفه علم
قویترین ابزار کشف واقعیت دنیای اطراف، روش علمی است. با این وجود، علم نمیتواند برای توضیح چیزهای ماورایی استفاده شود. مستقل از نظر شما در مورد وجود یک دنیای ماورایی، علم هیچ نظری در مورد آن ندارد.
لی استروبل، ناقض بزرگ فلسفه علم است. او ابتدا ادعا میکند که علم از او یک آتئیست ساخت و سپس میگوید که همان علم، دوباره او را به خدا بازگرداند. علم هیچکدام از این کارها را نمیتواند بکند.
" من معتقدم که با علم، میتوانیم خدا را ببینیم. "
مغالطه ابهام واژه
استفاده از یک واژه با چند معنی، به منظور گمراه کردن طرف مقابل. در مغلطههای معتقدان به آفرینش، نمونه همیشه در دسترس این مورد استفاده از "تئوری" است. در علم، تئوری یعنی: "مدلی از لحاظ منطقی منسجم، که پایه مستدل دارد". در زبان عامه، تئوری بیشتر به مفهوم گمان و پندار به کار میرود. این دو را با هم اشتباه نکنید.
مغالطههای معتقدان به آفرینش، مختص مسیحیان نیست. این جناب مسلمان هم برای درک معنی "تئوری تکامل" مشکل دارد.
" سوال این است: چگونه میتوانید قرآن را با نظریه تکامل داروین مطابقت بدهید؟ خواهرم، من تاکنون هیچ کتابی ندیدهام که بگوید «اصل» تکامل. همه کتابها نوشتهاند «تئوری» تکامل "
دوگانه اشتباه (مغالطه طرد شقوق)
در این حالت، دو گزینه به عنوان تنها امکانهای موجود در مقابل هم قرار میگیرند. اگر یکی درست باشد، پس دیگری نادرست است. مغالطه در آن است که شاید این دو گزینه، تنها انتخابهای موجود نباشند و شاید حتی مربوط به همدیگر هم نباشند.
ونومفنگایکس این مغالطه را درنبرد بین تکامل کلاسیک و دین به ما نشان میدهد. این بچه، تمام عیار ترسناک است.
" بعضی از مردم ممکن است فکر کنند که شاید خدا ترتیبی داده بود که ما با تکامل به حالت موجود برسیم. خوب البته این خدا، خدای انجیل نیست. چون خدای انجیل میگوید که مرگ، به دلیل گناه انسان به وجود آمد در حالیکه تکامل میگوید که انسان از مرگ به وجود آمد. این دو کاملا متضاد همدیگر هستند و فقط یکی از آنها میتواند درست باشد، چون طبیعت دو گزاره مخالف هم است. در واقع، این اثبات درستی انجیل است که از هر لحاظ در نقطه مقابل تکامل قرار دارد. اصلا میتوانید این طور به نظریه تکامل برسید: ببینید انجیل چه گفته و سپس آن را درست برعکس کنید. "
مصادره به مطلوب (پنداشت پرسش)
یا استدلال چرخهای، یعنی اینکه نتیجهگیری شما به نحوی (آشکار یا پنهان) در پیشفرضهایتان وجود داشته باشد. در این صورت بدون اینکه در واقع چیزی اثبات شده باشد، تصور نتیجهگیری منطقی به وجود میآید. این مغلطه میتواند بسیار زیرکانه استفاده شود. دقت کنید که پرسشگر، چگونه فرض میکند که کسی جهان را ساخته است.
" رابرت جاسترو، یکی از دانشمندان ناسا، نوشته است که با اعمال قانون دوم ترمودینامیک بر جهان میتوانیم ببینیم که سرعت دنیا مثل یک ساعت کوک شده رو به کاهش است. اگر که الان دارد کوک دنیا تمام میشود، باید زمانی وجود داشته باشد که جهان در حقیقت کاملا کوک شده بود. سوال واضح این است که چه کسی آن را کوک کرده بود؟ "
همانگویی
وقتی اتفاق میافتد که فرض و نتیجه یک استدلال در واقع یکی باشند. هرچند که A=A درست باشد و هزاربار تکرار آن هم درست باشد، این گزاره هیچ چیزی را خارج از خودش اثبات نمیکند. همانگویی، حالت خاصی از پنداشت پرسش است.
اصل انساننگر، یک همانگویی است که منجر به حالت دوگانه اشتباه میشود.
ببینید که چگونه استدلال برای اصل انساننگر، میتواند به این صورت ساده شود: اگر که چیزها جور دیگری بودند، همه چیز جور دیگری بود.
" مثلا اگر که نیروی گرانش وجود نداشت که مواد را به هم بچسباند، اصلا ستارهها و سیارهها به وجود نمیآمدند و هیچ گونه ارگانیسم پیچیدهای به وجود نمیآمد. اگر که نیروی هستهای وجود نداشت، چیزی نوترون و پروتون را در هسته اتم کنار هم نگه نمیداشت و در نتیجه نه اتم وجود نداشت و نه شیمی. اگر نیروهای اکترومغناطیس نبود، بین مواد هیچ کششی وجود نداشت. نور وجود نداشت. پس تمام این شرایط باید آماده باشند تا مقدمه شروع زندگی فراهم شود. اگر یکی از این قوانین را از جای خود بیرون آوریم، حیاتی وجود نخواهد داشت. "
فرض اشتباه
در این مغالطه، نتیجهگیری از یک گزاره به دلیل وجود فرض اشتباه در مقدمه آن گزاره، بیاعتبار میشود. شما نمیتوانید روی یک پی لرزان، خانهای محکم بسازید. تعصب بنیادی و استدلال اشتباه، معمولا فرض اشتباهی در خود دارند.
فرضهای اشتباه بسیار زیادی در استدلالهای معتقدان به آفرینش وجود دارد (یک سیل جهانی اتفاق افتاده است، تکامل درست نیست و ...) ولی یک مثال عالی، استدلال کیهانی کلام است. فرض اشتباه آن است که جهان "آغاز" شد. ما هیچ مدرکی نداریم که جهان زمانی "نبوده" است.
" استدلال کلام بسیار ساده است و از سه بخش تشکیل شده. فرض اول: هر چه به وجود میآید، حتما علتی داشته است. چیزی نمیتواند بدون یک علت به وجود بیاید. فرض دوم: جهان از جایی شروع شده است (جهان حادث است، نه قدیم) و با پیشرفتهای علمی که به دست آوردهایم، دلیل محکم داریم که این فرض دوم، درست است. با این دو فرض، به طور منطقی نتیجه میشود که جهان، علتی دارد. "
دلیل آوردن هدفمند
برای نجات استدلالی که بر پایهای لرزان بنا نهاده شده، استفاده میشود و تلاشی است برای سرپوش گذاشتن بر بخشهای نادرست یک استدلال. معمولا این کار برای جلوگیری از ارزیابی دوباره اعتبار یک گزاره استفاده میشود.
کن هوویند، استاد این گونه استدلال هدفمند است و البته، دلیل آوردن او خودش احتیاج به یک استدلال هدفمند دیگر دارد، که البته این از زیباییهای استدلال گفته شده است. ببینید که چگونه تلاش میکند برای توضیح افلاک.
" من نمیتوانم این را اثبات کنم، فقط حرف انجیل را تکرار میکنم که میگوید بالای اتمسفر زمین، آب وجود داشت. من البته حرف انجیل را قبول دارم و فکر میکنم که بقیه اشتباه میکنند. بعضیها میگویند که در واقع منظور انجیل، یخ بوده است و توسط یک میدان مغناطیسی اطراف زمین نگه داشته شده بود. نمیدانم، به هر حال بیرون از جو، آب وجود داشت. "
شیب لغزان
استدلال شیب لغزنده یعنی پذیرش یک گزاره، باعث پذیرفتن یک سری از گزارهها میشود که نتیجه آن، مغایر با نتیجه مطلوب است. در اینجا اعتبار استدلال بررسی نمیشود، بلکه نتیجه تصور شده برای آن اهمیت دارد.
باز هم ونومفنگایکس ما را با خودش به شیب لیز حماقتش میکشاند...
"عدهای ترجیح میدهند که باور داشته باشند از نسل میمون هستند و میتوانند مثل حیوانات رفتار کنند و به این دلیل است که بچههایشان مدرسه را ترک میکنند و مواد میزنند و تمام جامعه از هم وامیپاشد، چون جامعه باور دارد که از نسل میمون است، که خودش از نسل کرمخاکی بوده و از لجن درست شده است "
علت شمردن همبستگی (مغالطه علت شمردن مقارن)
این مغالطه بیان میکند که چون دو چیز همبسته هستند، ارتباط علت و معلولی بین آنها برقرار است. دو متغیر، ممکن است توسط متغیر سومی ایجاد شده باشند و یا کاملا به هم نامربوط باشند. یک مثال: مقدار گاز کربنیک و تعداد جنایات از سال ۱۹۵۰ به این طرف مدام افزایش داشتهاند، پس گاز کربنیک باعث جنایت میشود.
مثال دیگری که در اینجا داریم، علاوه بر این مغلطه، نمونهای است برای گزافگویی و اطناب کلام، که تعداد زیادی مثال ضعیف پشت سر هم ردیف میشوند تا از بررسی دقیق آنها جلوگیری شود.
کنت هوویند: مغالطات زیاد در واحد زمان، تضمینی!
" در سال ۱۹۶۳ برنامه دعا خواندن از مدارس ما حذف شد. در این سال، آمار بیماریهای مقاربتی افزایش ۳۸درصدی در بچههای ۱۰ تا ۱۴ سال داشت. در سال ۶۳ شاهد افزایش سکس قبل از ازدواج در همه سنین بودیم و همچنین حاملگی خارج از ازدواج در دختران ۱۰ تا ۱۴ سال. زاد و ولد، دو برابر شد در حالی که حاملگی رشد ۵ برابری داشت. امروزه یک سوم نوزادان حاصل روابط خارج از ازدواج هستند "
ریاضیات آفرینش (مغالطه آماری)
استدلالهای برپایه احتمالاتی که معتقدان به آفرینش استفاده میکنند، اغلب بر پایه ریاضیات آفرینش هستند. در این گونه استدلالها، تلاش میشود که احتمال وقوع یک پدیده بدون وجود آفریدگار، بسیار ناچیز نشان داده شود. در واقع این استدلال، حالت پیچیدهای از استدلال پهلوانپنبه است.
ریاضیات آفرینش در واقع پهلوانپنبهای است که میپندارد تکامل تنها ریشه در تصادف کور دارد. روند انتخاب طبیعی، در واقع نقطه مقابل تصادف است. ولی دیدن تلاش آنها در سر و کله زدن با اعداد بزرگ، خنده دار است.
" بعضی از دانشمندان تلاش کرده اند که احتمال به وجود آمدن تصادفی حیات را محاسبه کنند. سر فرد هویل، ریاضیدان بریتانیایی، به کمک دانشجویانش و استفاده از سوپرکامپیوتر، احتمال شکل گیری تصادفی پروتئینهای یک آمیب را تخمین زدهاند و حاصل، یک به روی ده به توان ۴۰هزار است. "
تغییر جای هدف (مغالطه تغییر موضع)
وقتی اتفاق میافتد که مباحثه کننده با احساس نزدیک شدن طرف مقابل به نتیجه نهایی، هدف و منظور را تغییر میدهد. وقتی که هدف مدام در حال تغییر جا است، نمیتوانید آن را بزنید.
چالش ۲۵۰هزار دلاری کنت هوویند، مثال خوبی است. شما هرگز جایزه را نمیبرید، چون او در لحظه آخر قوانین را عوض میکند تا مطمئن شود که سرتان بیکلاه میماند.
" - ما به هر کس که با آزمایش معتبر علمی بتواند تکامل را اثبات کند، ۲۵۰هزار دلار جایزه میدهیم.
- شما تا حالا موز خوردهاید؟
- بله. البته. من همه چیز میخورم. همین؟ این اثبات بود؟
- بله این اثبات بود
- این اثبات تکامل نیست "
اراجیف محض
گاهی هم نقص در منطق، باعث توضیحات سطحی میشود. معمولا این گونه موارد، ناپیوستگی بزرگی با واقعیت دارند و نتیجه، مهملات محض است.
چه کس دیگری جز کنت هوویند میتواند مثالی برای این بخش باشد؟
" مثل همه خزندگان دیگر، دایناسورها هم در تمام طول زندگیشان رشد میکردند. آنها مارمولکهای بزرگی بودند که در زمان آدم و حوا زندگی میکردند، قبل از آنکه زمین را آب فرا بگیرد.
« از نفسش گوگرد بیرون میزد و از دهانش آتش زبانه میکشید» ایوب، ۴۱:۲۱
میدانید که اژدهای آتشین واقعا وجود داشته است؟ یکی از من پرسید که آیا واقعا به وجود چنین اژدهایی باور دارم و من گفتم، البته که اعتقاد دارم "
دروغ آشکار
دروغ آشکار بیشتر یک شیادی و فریب است تا مغالطه. در این گونه استدلالهای معتقدان به خلقت، حقیقت به عنوان چیزی زائد نشان داده میشود.
مثالهای بسیار زیادی یافت میشود، ولی ما به سراغ بزرگترین و برجستهترین دروغ معتقدان به آفرینش در همه دوران میرویم.
" زیستشناسی اکنون وارد فازی میشود که باید مرحلهای انقلابی دانسته شود چون مدارک و حقایق به طرز اعجاب آوری در تضاد با نظریههای داروینی و پسا داروینی هستند "
* - توضیح لازم : با ترجمه این مثال خیلی مشکل داشتم. برایم جریان داروین و چشم و گولد چندان روشن نیست و باید در موردش بیشتر میخواندم. به همین دلیل حس میکنم که این بند، چندان گویا نیست. شاید اشاره داشته باشد به نقل قول ناقصی که از حرف گولد انجام شده. گویا او معتقد است که نمونههای انتقالی نادر - و نه نایاب - هستند و به جای تکامل، مدلی شامل تکامل و شکلگیری ناگهانی ارائه میدهد. اگر کسی اطلاع دقیق داشته باشد، خوشحال میشوم که بدانم.