بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم، که آیا لازم هست این پست را بنویسم یا نه، و اینکه آیا الان خودم سر کار رفته ام یا دیگران، و اینکه آیا شوخی و جدی آن قدر در هم آمیخته بوده که آشکار نشده، و اینکه آیا قاطبه خوانندگان اندک این وبلاگ، ملتفت شده اند که من فقط یک داستان به نام طفیلی نوشته ام که داستان دیگری در بطن خودش پنهان ندارد و همه اش همین بوده و لاغیر، و اینکه مثلا خیر سرم خواسته ام علاوه بر خاکستری نمایی، فرصت طلبی عده ای را نشان دهم که به هر نحوی، خود را آپاندیس هر روده ای اعلام می کنند، و اصولا چیزی به نام داستانی که به ناشر داده شود، وجود خارجی نداشته و مزخرفاتی است بی سر و ته که بیرونی ترین لایه پیاز ممکن است در مورد هسته فرضی پیاز نوشته باشد، به این نتیجه رسیدم که خرده مسوولیتی دارم جهت تنویر افکار دو دوستی که کامنت گذاشته بودند، و این پست را با مشقت فراوان نوشتم. چقدر مشکل است درازکش و با لپتاپ روی شکم تایپ کردن!
۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه
۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه
تراوش محبت
عمیق ته چشمهایش نگاه میکند، تا حدی که تصویر عدسیهای خودش را بر شبکیه چشمهای او ببیند. بعد میگوید:
تو بهترین کسی هستی که میشناسم.
۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه
دعای خرفه
خداوندا! مرا یاری رسان و علم ده، ثابت قدمم بدار و استوار، تا در راه طلب غفرانت بکوشم که جملهای شامل "جخ" بسازم. آمین.
۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه
دعای خیر پشت سر یک پست قدیمی
حدود 9 ماه پیش، کم و بیش، شیرینکاری کوچکی آمد پیش، تا بخندیم با هم کمی به ریش، تا جایی که نگیردمان جیش، تصویر کوچکی افزودیم با سری پریش، عده ای از دوستان گفتند ایش ایش، جمعی دیگر گرفتند سرشان و رفتند راه خویش، عده ای دیگر انگشت حیرت گرفتند به نیش، موتورهای جستجو شروع کردند به قر و قمیش، و آن پست وبلاگ قدیممان نظاره گشت از شماره بیش.
از گوگل ممنونم که بسیاری از درخواست های آموزشی را به من ارجاع می دهد و از بینندگان آن وبلاگ که با هدف دیگری جستجو کرده بودند و به عوض آنکه بهر شکر آیند و بر پسته افتند، دیدند که پشت در باغ سبز من ویرانه ای نهفته است و با غرولندی و احتمالا دشنامی فراگیر برای همیشه پشت به آن خرابه کردند، معذرت می خواهم.
اگر اشتباه نکنم، با اختلاف بسیار خوبی این نوشته من پرچمدار تعداد بازدیدکننده است.
باز هم معذرت می خواهم و متاسفم از گمراه کردن شما. من هم بسیار به این اشتباه مبتلا شده ام. الان دیگر نه!
۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه
مساله اعتماد به نفس بیش از حد در ساعت 3 صبح
از آدمهای با اعتماد به نفس بالا، بدم میآید. بهتر است بگویم میترسم. وقتی در نزدیکیشان هستم، احساس ناامنی خاصی دارم. گویا با پیوندهایی نامرئی، مدام به من طعنه میزنند. مخصوصا در رفتارشان با جنس مخالف. البته بیشتر هدف من از آدمهای مذکور، مردان هستند و احساس واقعی من هم، شاید خطر نابودی توسط رقیب باشد. وقتی این موجودات به سرعت تبدیل به هیولا شونده، دستگاه تراوندهشان را روشن میکنند تا با لبخندی احساس رضایت دائمی از محیط را به رخ همه بکشند، و سعی کنند تا حد امکان باهوش به نظر برسند و همه چشمهای گردان در حدقه را به خود جلب کنند، و میکوشند با دستهای کارکشته از سالها مراوده با مردم، ژست های برمن مگوزید خود را به همه حقنه کنند و خود را در حد خدا باورپذیر جلوه دهند، درست در همین لحظه، برای من ناچیز میشوند. خدایی، برازنده انسانی است که شکستهترین است. نه از آن جهت که خود را خفیف نشان دهد، بل از آن رو که تلاشی نمیکند برای دستیابی به جایگاه خدایان. از آنجا که فرار میکند از نشستن بر روی اریکه پادشاهی، که ردای سرخ قضاوت را هرگز به تن نمیکند و با ملاکهای بیشمارش، دنیا را به طرفةالعینی برآورد نمیکند. عقاید حقیرش را با اهن و تلپ به صورت بنیبشر قی نمیکند. به وقت نعلبندی خود را اسب نمینمایاند و هنگام خرامیدن، کبک.
در جوار این خدازادگان متفرعن بودن، به سرعت عقل ناچیز من را زایل میکند. وادارم میکند به چشم بستن بر ارزش قضاوت نکردن دیگران. میل به خودنابودگری در من بیداد میکند، چون در مقابل حقارت بیپایان تراونده از برق چشمآزار هزار پولک درخشانش، احساس بزرگی و پوچی توامان در وجودم به پا میکند. بلافاصله در موردشان تصمیم میگیرم. از آنها بدم میآید.
دلیل این احساس ابلهانه، شاید در خودم باشد. گاهی اعتماد به نفس ناچیز و گاهی هم بسیار زیاد، که دومی معمولا کمتر پیش میآید. این آدمهای سوپرمعتمدبالنفس، فقط به آنچیزی باور دارند که از درونشان بجوشد. هنجار و قانون، در صورتی درست است که او مهر به پایش گذاشته باشد. آدمهای دیگر، خرده حشراتی هستند برای دلمشغولیهای گاهبهگاه این آدمیان. اینها، قضاوت میکنند دیگران را: شمشیر در دست، همه آنچه به ذهنشان میرسد از تفسیر شخصیت دیگران، روا میدارند به فرق بدبختی که در مقابلشان است. صریح نیستند، وقیحاند. برای پیروزی بر شخصیت دیگری میجنگند، نه برای اصلاح او. شکست دیگری، سربلندی آنهاست. اینها گونهای بسیار حقیر از جانداران هستند، به نام احمقها.
۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سهشنبه
طفیلی
خیر جناب ناشر، این طور هم که شما میفرمایید نیست. تلاش نمیکنم چیزی را ثابت کنم. حتی تلاشی برای چاپ این چند صفحه هم ندارم. قبل از تشریف فرمایی شما داشتم خدمت جناب سردبیر عرض میکردم. قصد بنده هم از این جلسه صرفاً توضیح کلی این کار بوده. شما میفرمایید که این داستان قابل چاپ نیست. ما که نباید خودمان ممیز باشیم. چه کسی خوانده؟ خود ممیز؟ البته متوجهم منظور از ممیز چیست. یعنی نظر نهایی همان نامناسب برای چاپ است؟ خوب البته منظورتان برای نشر است، چاپ که میشود کرد به هرحال، نه؟ خوب نگفت چه تغییراتی لازم است؟ مگر میشود آقاجان؟ مگر میشود؟ همه خمیرمایه داستان من آشنایی این دو نفر است. آن هم در همان روزها. آخر جناب ناشر نمیشود که، به هر حال آن روزها وجود داشتند و قسمتی از تاریخ ما شدهاند. نمیشود که در موردشان هیچ نگفت. آقای سردبیر هم تأیید میکنند که به اندازه کافی در نشریات مطلب راجع به آن دوره نوشته شده است. حالا چرا نباید کتاب شود؟ خوب البته میشود به صورتی غیرمستقیم گفت که خواننده خودش متوجه منظور شود. به شرطی که از نوشته من چیزی کم نشود. به هر حال باید چاپش کرد. بله جناب سردبیر، حضور شما هم ضروری بود. ببینید من فقط تا چند روز دیگر اینجا هستم. بله، خارج، کجایش بماند. قصدم این است که از هر دوی شما خواهش کنم، اگر ممکن باشد این داستان به صورت پاورقی و کتاب چاپ شود. البته که ممکن است جناب ناشر، این همه کتاب و رمان به صورت پاورقی و سپس کتاب چاپ شدهاند. کجایش غریب است؟حالا به فرض مقداری تأخیر در چاپ کتاب به نسبت پاورقی وجود داشته باشد که بهتر! میدانم شما و آقای سردبیر دوستان بسیار نزدیک هستید و میخواستم از همین قضیه سوءاستفاده کنم. حالا اجازه بدهید بعداً به این موضوع برمیگردم. میگفتم که حاضرم به نحوی تغییر ایجاد کنم که اشارههای داستان، مستقیم نباشند. دیگر چه ایرادی دارد؟ خیر، بنده نبودم. خارج بودم. البته جریان را کامل دنبال میکردم. جناب سردبیر، خدمت شما هم توضیح میدهم. این کتاب، داستان دختر و پسری است که در تظاهرات با هم آشنا میشوند. یک برش دوهفتهای از زندگی آنها. همین و بس. قصدم، نشان دادن ارتباط آن دو به واسطه یک عامل خارجی بود. باور کنید نیمی از ایدههایم را دور ریختهام تا بتوانم داستان را مناسب چاپ کنم. حواسم بود که حتی در مغزم این دو نفر به هم نزدیک نشوند. به ممیز محترم حتماً بفرمایید که نویسنده، حتی در زمانهای مختلف به این دو شخصیت فکر کرده، تا خدای ناکرده شائبه نزدیکی دامن آنها را نگیرد. خوب، البته اگر باز هم هست، آماده شنیدن هستم. با کمال میل اصلاح میکنم. بله، داشتم، چندان فعال نبود. البته سایت بود، نه وبلاگ. وقتی خارج رفتم فعالتر شده بود، تا این که فیلتر شد. آنجا هم تکههایی از داستان را نوشتهام. دلم میخواست صدایم بلندتر باشد و از محدوده اینترنت بیرون برود. به خاطر همین مجله شما را در نظر گرفتم. میدانم خواننده زیاد دارید و بخش ادبیتان هم روبهراه است. خیر، اصلاً مجبور نیستید. کاملاً تکههای داستان به انتخاب شما میتواند باشد. البته به شرطی که به کلیت داستان لطمهای وارد نشود. بله؟ کجای داستان را گفتهاند پورنوگرافی است؟ این دو نفر، هر کدام در اتاق خودش دراز کشیده. دو محله مختلف شهر. بعد این که پسر با موهای زیربغلش بازی کند و دختر بالش را زیر سرش فشار دهد، هرزهنگاری میشود؟ نه، این از نقاط قوت داستان است که شخصیتها واقعی باشند. اصلاً دوست ندارم از واقعیتها پرهیز کنم. نمیتوانم بگذارم این چیزهای داستان خراب شود. بله، بله، به دوست مشترکمان هم خبر دادهام و باید به زودی برسد. میدانم اگر به واسطه ایشان نبود، جلسه امروز ما اصلاً برقرار نمیشد. لطف شما را فراموش نمیکنم. البته آقای سردبیر، ادامه میدهم. عذر میخواهم از این شاخ به شاخ پریدن، عادت است دیگر. عرض میکردم که این دو نفر در شلوغی های بعد از انتخابات با هم آشنا میشوند. دو بار در یک روز و کاملاً اتفاقی به هم میرسند. هر بار یکی به دیگری کمک میکند. قرار میگذارند که اگر بار سومی هم پیش آمد، جریان را به فال نیک بگیرند. خیر جناب ناشر، به نظر من چندان هم عجیب نیست. قصدم این بود که نشان دهم در شرایط به این دشواری هم باید زندگی جریان داشته باشد. بله به هر حال مردم که باید زندگی کنند. خلاصه دفعه سوم، فردای آن روز اتفاق میافتد. با هم ناهار میخورند و پسر، پیشنهاد میدهد که دختر را به خانهاش برساند. خوب از اینجا به بعد، داستان صرفاً در ذهن هردو جریان مییابد. هر کدام شرایط را تحلیل میکند و با دیگری در میان میگذارد. یک بار دیگر همدیگر را میبینند و بعد از آن دیگر هیچ ارتباطی ندارند. البته برنامههای زیادی برای داستان داشتم. میدانستم اگر همه را بنویسم، اجازه چاپ نمیگیرد. کل داستان، تحلیل مختلف این جریان بود و این که چگونه یک حرکت در ابتدا هیجانی، میتواند عمیق شود. کجایش تناقض دارد آقای سردبیر؟ نه مشخص است دیگر. از آقای ناشر بپرسید. ایشان کتاب را کامل خواندهاند. این جاری شدن در ذهن و نمود عینی آن در کتاب، با هم جا عوض میکنند. دیگر رؤیا و واقعیت چندان مرز روشنی ندارد. درست است جناب ناشر؟ خوب البته کمی پیچیده، شاید. احتمالاً لازم باشد دوبار کتاب خوانده شود، تا این مفهوم روشن شود. من تا حدودی الهام گرفته از کوندرا مینویسم، به همین خاطر است که مرزهای خواب و بیداری چندان واضح نیستند. خیر، معلوم است که اینطور نبوده. من هم جایی نگفتم که این جریانات رویاپردازی پسر بوده. نه آقای سردبیر. اصلاً قصد توهین به حرکت مردمی را نداشتم، فقط از دید یک نفر جریان را بازگو کردم. این خیلی واضح است. خوب البته اگر برداشت شما این بوده، لابد میشود این قسمت داستان هم اصلاح شود. جناب ناشر، داستان کموبیش منطبق بر واقعیت است، به همین خاطر اینها دوستانی دارند که به خانه هم رفتوآمد میکنند. مگر سیگار کشیدن ممنوع است؟ خوب خیلی از دوستان من سیگار میکشند و این هم یکی مثل آنها. نه، چه لزومی دارد؟ مگر هر خانهای که چند نفر دور هم جمع شدند، خانه تیمی است؟ و مگر در هر خانه تیمی، بساط منقل و وافور بهراه است؟ آقای ممیز بیجا فرمودهاند. حاضر نیستم شخصیت کتابم را آلوده کنم. برای این که به طرف انگ بچسبانند، حتماً باید یک شخصیت خیالی را معتاد تصویر کنیم؟ باید همه را به سمت مواد هل بدهیم تا ایرادهای ممیزی را رفع کنیم؟ اصلاً این ایرادهای شماست یا ممیز؟ شما نمیخواهید چاپ کنید و به گردن او میاندازید؟ من فقط میخواستم به سهم خودم کمکی کرده باشد. خوب شما که خودتان در جریان آن روزها بودید. میتوانم تصور کنم که شما و بقیه ملت چه حالی داشتهاید. حالا خودتان قضاوت کنید، آیا نمیشود چنین جریانی، سالم و بیضرر، اتفاق بیافتد؟ ممنون! پس قبول دارید که همیشه احتمالی هست. اصلاً به ممیزی کاری ندارم. جریان چاپ رسمی آن هم مهم نیست. نمیتوانید به هر نحوی شده، چاپش کنید؟ برای فروش آن خودم راههایی در نظر دارم. البته که تصمیم قطعی برای چاپ دارم. این تمام سهم من است. چرا؟ به چه حقی این را میگویید آقای سردبیر؟ من فکر میکنم همین اندازه میتوانم اثر بگذارم و این کار را خواهم کرد. باید به مردم آگاهی داد. باید گفت که چه اتفاقاتی افتاده است. خوب البته، به دلیل محدودیتهایی که خودتان میدانید مجبور بودم بسیاری از چیزها را بازگو نکنم. ولی تا جایی که میشد، نوشتهام. نه آقای سردبیر، کار و زندگی من آنجاست. معلوم است که قصد ندارم اینجا بمانم. مگر گناه کردهام؟خوب جناب ناشر، فروش کتاب هم مهم است. بازار سیاه، دستفروشهای زیر همه پلهای شهر، نمیدانم. تبلیغ دهان به دهان، و البته چاپ قسمتهایی از آن در مجله آقای سردبیر، بهترین تبلیغ است. آقای سردبیر، اگر شما هم نمیخواهید چاپش کنید، همین الان بفرمایید. چرا نمیخواهید؟ شما که محدودیتی ندارید. تازه قطعات آن را به میل خودتان تغییر دهید. فقط نام من و داستان، بالای هر قسمت باشد، کافی است. کتاب باید فروش برود تا مردم بدانند و بفهمند. نمیتوانم. راه دیگری ندارم. آدم ایستادن جلوی باتوم و گلوله هستم، ولی چارهای نیست، فعلاً اوضاع به این روال است که باید بروم. من و فرصتطلبی؟ آقای ناشر این تهمت بزرگی است. امیدوارم قبل از این که کار به دعوا بکشد، این دوست ما خودش را برساند. کجای کار من اشکال دارد؟ بگر چه عیبی دارد؟ اصلاً به من چه ربطی دارد؟این همه آدم در این جریان معروف شدند، من هم یکی دیگر. یعنی چه آقاجان؟ خوب معلوم است که خودشان خواستهاند اسمشان سر زبانها بیافتد. اگر نمیخواستند که پا پیش نمیگذاشتند. من روش متفاوتی برای مبارزه دارم. مسخره نکنید آقای سردبیر، این هم در نوع خودش مبارزه است. اثر کلمات ماندگار است. فکر کنم بهتر است جلسه را تمام کنیم تا توهینهای شما خون من را به جوش نیاورده. این داستان مزخرف نیست، برعکس جامع است و دید از بالا دارد. بله که با خودم میبرم. اصلاً همانجا به هر نحوی شده چاپ و ترجمهاش میکنم. سال آینده هر دوی شما پشیمان خواهید بود. من هر طور شده، راه خودم را به قلب این جنبش باز میکنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)