۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

چرا نباید آینه رفتار حاکمان باشیم؟

لحظه‌ای که یک رژیم جنایتکار اصول پذیرفته شده‌ی قانون را نقض می‌کند، لحظه‌ای که جنایت مجاز دانسته می‌شود، هنگامی که برخی از مردم، که بالاتر از قانون قرار دارند، می‌کوشند دیگران را از منزلت، شرافت و حقوق اولیه‌ی خود محروم کنند، اخلاقیات مردم عمیقاً تحت تاثیر قرار می‌گیرد. رژیم جنایتکار این را می‌داند و سعی می‌کند از طریق ایجاد رعب و وحشت به رفتار اخلاقی و شایسته‌ای تداوم بخشد که بدون آن هیچ جامعه‌ای، حتی جامعه‌ای که چنین رژیمی بر آن حکومت می‌کند، نمی‌تواند به وظیفه‌ی خود عمل کند. اما به اثبات رسیده‌ است که در جایی که مردم انگیزه‌ی اخلاقی رفتار کردن را از دست داده‌اند، رعب و وحشت نمی‌تواند کار چندانی از پیش ببرد.
من چمدانی را که قاتلان‌مان از کس دیگری دزدیده بودند کش رفتم. و بابت این کار به خودم مغرور بودم، متوجه نبودم که غرورم چقدر احقانه بود.
سال‌ها بعد دریافتم که فقط چیزهای اندکی وجود دارند که بازگرداندن‌شان دشوارتر از اعاده‌ی عزت و شرافت از دست رفته، و اخلاقیات آسیب‌دیده است، و شاید به همین دلیل بود که در خلال رژیم کمونیستی به شدت کوشیدم از این چیزها محافظت کنم.
هر جامعه‌ای که بر مبنای فریبکاری استوار شود، و حتی اگر فقط در میان مشتی از نخبگان، جرم و جنایت را به عنوان یک جنبه از رفتار پذیرفته شده تحمل کند، و در همان حال یک گروه دیگر را، حال هر قدر هم اندک باشد، از شرافت و منزلت و حتی حق و حقوقی که نسبت به زندگی خود دارد محروم کند، خود را به تباهی اخلاقی، و در نهایت، به فراموشی کامل محکوم می‌کند.

روح پراگ ، ایوان کلیما، برگردان فروغ پوریاوری، نشر آگه ، چاپ اول، صص 23 - 24
(متن عینا رونویسی شده است)

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

قرارمان این نبود

من حافظه چندان خوبی ندارم، متاسفانه یا خوشبختانه. یادم می‌رود زود که چه می‌کردم و چه می‌خواستم. یادم می‌رود چه غم‌ها و شادی‌هایی داشتم. فراموش می‌کنم که با صدهاهزار نفر دیگر، بی‌صدا در خیابان‌های شلوغ تهران قدم می‌زدم. یادم می‌رود که همه، خشم‌مان را زیر دندان می‌فشردیم و انگشتهای پیروزی‌مان را بالا می‌گرفتیم. تصویر محوی در ذهنم مانده از این‌که همدیگر را به آرام می‌کردیم. ساکت و خاموش، عکس دوستان ندیده و نشناخته‌مان را بالا می‌گرفتیم، که چرا کشته شدند؟

فراموش کرده‌ام که از آغاز ماجرا، برای زندگی به میدان آمده‌بودیم. آمده بودیم که فرهنگ زنده‌باد را فریاد بزنیم. حتی داشتیم زنده باد مخالف من را هم تمرین می‌کردیم. دوستان ما را کشتند، قسمتی از وجود مان را هم. عزیزان‌ ما را به زندان انداختند، بی‌ هیچ شرمی. بی هیچ محاکمه‌ای. بی‌گناه! پراکنده کردند ما را. به بهشت مجازی رانده شدیم.

گویا دو سال گذشته است، برای بعضی از ما ولی یک عمر. برای مادران و پدرانی که فرزندشان از مرز جوانی نگذشت، شاید قرنها. کسانی از ما به هر قیمتی خود را از مهلکه دور کردند. کسانی هستند که هنوز جرم ناکرده همه‌مان را  به دوش می‌کشند: بسیارند در زندان و بیشمارند در ایران. فراموش می‌کنم گاهی که چقدر بزرگ هستند آنها که در یک قاب، یک عکس، یک لحظه، پیامی به ما می‌رسانند که در چندصد خط نوشته به زحمت می‌توان یافتش. آنهایی که ناگهان وسط یک خیابان، نمایی جاویدان از مظلومیت شدند و در قاب یک عکس، برای همیشه زخم بر دل ما گذاشتند و آنهایی که از لابه‌لای دستبند عشقبازی را به ما یاد می‌دهند و آنهایی که دلمان به خبر سه روز مرخصی‌شان خوش است و احیانا آزادی‌شان، تا دوباره ببینیم که واقعا هنوز هستند و پشت دیوارهای کوردلی حاکمان، نپوسیده‌اند.

در این میان، خبرهای بد کم نبوده‌اند. خبرهایی که چشم و گوشم را می‌بستم که نبینم و نشنوم. سعی می‌کردم یک خط در میان بخوانم. بین سطرها را بخوانم بلکه پیامی از امید داشته باشند و نداشتند. مرگ گنجینه‌هایی که به سختی تکرار خواهند شد، نباید دچار روزمرگی زندگی شود. باید بزرگ بماند و سهمگین. باید بخروشد بر جسم و جان همه ما. باید از ابتذال پاک بماند. باید مرگ، همچنان مرگ بماند، نه رهایی. باید مرگ در زندان، کریه و زشت بماند برای آزادیخواهان، برای آنها که دنبال زندگی هستند، آنها که به دنبال آزادی و کرامت انسان هستند.

و چقدر قلبم گرفته است این چند روز، که خوانده‌ام سحابی‌ها و صابر آزاد شده‌اند، بارها و بارها. چه اندازه غمگین می‌کند آدم را این نمادگرایی ابلهانه، این دنباله فرهنگ شهادت و شهیدسازی: همه ما شهیدپرور هستیم و باز، خرده می‌گیریم به آنها که از هیچ شهید می‌سازند. تا جایی که یادم مانده، در راه هدف والایمان نمی‌خواستیم کشته شویم ولی از مرگ ترس نداشتیم. دوست نداشتیم کنج چهاردیواری باشیم، ولی ترسی از زندان نداشتیم. دستمان به کشتن کسی نمی‌رفت، ولی دفاع را حق خود می‌دانستیم. ولی یادم نمی‌آید که چیزی جز زندگی آزاد هدف ما بوده باشد. یادم نمی‌آید که کفن پوشیده باشیم، وقتی به خیابان می‌رفتیم. فقط شور زنده بودن در ذهن من مانده است از آن روزها.

من بیزارم از تقدس بخشیدن به مرگ، حتی اگر در راه هدف بسیار والایی باشد؛ که هر کسی می‌تواند هدف والایی برای خودش تعریف کند و در راهش بمیرد. من متنفرم از نوحه‌سرایی پوچ. من دیوانه می‌شوم از فکر آن‌که باز هم روزی خبر مرگ عزیز دربند دیگری را بشنوم. مرگ آن‌ها که برای من و تو به زندان رفتند، بار است بر دوشم، بار شرم و حقارت. نمی‌خواهم با مرثیه خوانی وجدانم را پاک کنم. نمی‌خواهم فکر کنم که برایش در محیطی مجازی هزار و خورده‌ای کلمه نوشتم و حق مطلب را ادا کردم. من می‌خواهم که این‌ها در یادم بماند. می‌خواهم با داغ همه عزیزانم زندگی کنم. می‌خواهم که هیچ وقت نشنوم فلانی هم از چنگال جلادان آزاد شد. می‌خواهم به عقب بازگردم، وقتی که هنوز مرگ را جلوی چشمان‌مان به رقص درنیاورده بودند. وقتی که هنوز نمی‌دانستیم و نمی‌خواستیم فکر کنیم که آنها، می‌کشند و آسان هم می‌کشند. مرگ نباید این همه آسان شود جلوی چشمان‌مان. چطور می‌توانم بعد از دو سال یا ده سال به عکس‌هایش و چشم‌های باز مانده‌اش نگاه کنم؟ من نمی‌خواهم دیدن و شنیدن و لمس مرگ، آسان باشد.

من آرزو دارم به فضایی برگردم که همه ما خروش زندگی بودیم، نه ناله مرگ.



گفتند: 
        «- نمی‌خواهیم
                           نمی‌خواهیم
                                          که بمیریم!»
 
گفتند: 
        «- دشمنید! 
                       دشمنید! 
                                   خلقان را دشمنید! »

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

لطفا جدی نگیرید

1- من آدمی محافظه کار و به قولی، ترسو هستم. جرات اظهارنظر (و خصوصا به صورت کاملا مستقیم) ندارم. همیشه در جهت آب شنا نمی‌کنم، ولی سعی می‌کنم انحرافم از خط سیر معمول آب چندان واضح نباشد. در مقابل جریان‌های مختلفی که پیش می‌آید، نمی‌توانم و البته دوست ندارم که موضع مشخصی بگیرم، چه برسد به اینکه همان موقع و فی‌المجلس نظر مخالفم را به صورت طرف بکوبم. سعی می‌کنم این رفتار را به جوگیر نشدن تعبیر کنم. دنبال جریان‌های روز راه نمی‌افتم. سعی می‌کنم لینک‌های زیاد همخوان شده را دوباره در چشم و چال مخاطب احتمالی فرو نکنم، مگر به نظرم بسیار بسیار جالب یا مهم باشد. خلاصه آن‌که موضوعات داغ روز برای من، بیشتر نوشته‌هایی برای یک بار خواندن و زود گذشتن هستند، نه مدام به اشتراک گذاشتن و مانور دادن.

2- تا جایی که به یاد دارم ناصر حجازی تا قبل از بیماری و سپس صحبتهایی در دفاع از مردم، چندان به عنوان چهره‌ای مردمی-سیاسی-اجتماعی مطرح نبود. شخصیتی ورزشی و قابل احترام در این زمینه داشت و البته دوستداران زیاد و عده‌ای هم بگوییم مخالف یا دشمن. بعد از بیماری و فوت ایشان تمام اینترنت پر از ناصر حجازی شد، که البته با توجه به اهمیت او در فوتبال ایران و تعداد زیاد دوستدارانش کاملا طبیعی و قابل درک و قبول بود. چیزی که باعث تعجب من شد، حجم بسیار زیاد حرف‌ها و نوشته‌ها و مطالب به اشتراک گذاشته شده در فضای مجازی بود در حمایت از ناصر حجازی: خبررسانی در مورد مراسم بزرگداشتش، خبرها و شایعات و جزئیات جریان و خلاصه هر‌آنچه که به صورت جزئی و گذرا ارتباطی با او داشت. استعداد شگرف ما در قهرمان آفرینی بعد از مرگ، بار دیگر به کمک‌مان آمد و دست به دست هم چنان گرد و خاکی کردیم که خودمان هم انگشت به دهان ماندیم از خلق حماسه‌! ظاهرا هرجا که امکان مخالفت به حکومت وجود داشته باشد، به هر نحوی شده باید وارد شد و کاری کرد.

3- و سپس داغی به دلمان نشست. نام عزت‌الله سحابی را اولین بار حدودا هجده سال پیش از پدرم شنیدم. بعد مجله ایران فردا و نوشته‌های او، گاهی هم مصاحبه‌هایی در نشریات مختلف و بعضا صدای آمریکا و رادیو بی‌بی‌سی باعث شناخت بیشترم شد. اگر اشتباه نکنم نوزده ساله بودم که در نمایشگاه کتاب تهران او را دیدم. سخنرانی در سالن کوچکی که با حضور شدید نیروهای اطلاعات و در نهایت (اگر اشتباه نکنم) مسعود ده‌نمکی همراه بود. متانت عجیبی داشت حرف زدن و رفتارش و در آخر خویشتنداری کرد مقابل عربده‌های "مشتی گوساله نورس سم نشسته". تا وقتی که آنها با شعارهای مزخرف‌شان سالن را ترک کردند، خونسرد و آرام و منطقی جوابشان را داد. با نظرشان همراهی کرد و در کنارش حرفش را هم زد. او به تمام معنا سالها بود که دغدغه همه چیز داشت. در سوگ او باز هم اینترنت پر شد از حرف و نوشته و کار، تازه و کهنه. 

4- فوت هاله سحابی، بیشتر از هرچیز فریاد دردناک همه را به دنبال داشت. دلگیر بود و دردناک. اشک خشم از دلمان می‌ریخت.  بیشتر تولیدات فضای مجازی هم همین حال و هوا را داشت. 

5- هنوز روی زخم‌هایمان نبسته بود که هدی صابر هم رفت. او را صرفا از نوشته‌هایش در روزنامه‌ها می‌شناختم و البته ملی-مذهبی‌ها به دلیل مواضع معتدل و عاقلانه‌شان همیشه کلا مورد علاقه شدید من بوده‌اند.

6- و اما مشکل از دید من: هنوز یاد نگرفته‌ایم که هر چیزی را در جایگاه خودش ببینیم. اگر از فوت ناصر حجازی ناراحت هستیم، می‌توانیم لباس سبز به تن جریان نکنیم. می‌شود به راحتی برایش عزاداری کرد بدون آنکه کلمه‌ای از زبان فارسی را با سبز ترکیب کنیم. می‌شود صرفا فقدان یک شخصیت ورزشی را که (خواهش می‌کنم در صورتی اشکال از حافظه من است یادآوری کنید) دو بار در حمایت از مردم حرف زده، به سوگ نشست بدون اینکه از تمام سبزهای دنیا دعوت کرد که در مراسم ختمش حاضر شوند.
اگر از شهادت هاله سحابی صحبت می‌شود، می‌توان فراموش کرد که در تاریخ مورد مشابهی بوده. می‌شود صرفا به همین قضیه در همین مورد پرداخت. می‌توانیم تمام ناراحتی و خشممان را (حتی با فحاشی) نشان دهیم. می‌توانیم مستقل از خطر احتمالی نیروهای امنیتی و اطلاعاتی، در مراسم هر سه این عزیزان شرکت کنیم. می‌توانیم تا جایی که می‌توانیم اطلاع رسانی کنیم و باید بکنیم.
روزی که اتفاقی می‌افتد، همه ما شروع می‌کنیم به لباس و پوست عوض کردن. همه یک رنگ می‌شویم چون آن روز، رنگ خاص خود را دارد. همه ما طرفدار حجازی می‌شویم و فردایش عاشق مرام هدی صابر. همه هلاک پدر و دختر مظلوم و آرامی می‌شویم که به جز یک نام، چیزی از آن‌ها نمی‌دانیم و نمی‌شناسیم. گویا می‌ترسیم که اگر چیزی در این مورد نگوییم، از قافله عقب بمانیم و شاید هم جلوی در و همسایه بد باشد. دنبال بهانه می‌گردیم که بگوییم این جنبش، آتش زیر خاکستر است. از فشار خشم و خفقان، دنبال کوره‌راه‌هایی هستیم برای سر بلند کردن. برای دیدن خود و دیگران، تا ببینیم و بگوییم که هنوز هستیم. و به نظر من همه این‌ها را با وسایل و موضوعات اشتباه نشان می‌دهیم. به جای تولید مطلب، کار هر روزه بسیاری از ما صرفا محدود شده است به همخوان کردن چند مطلب که هزاران بار دست به دست شده اند.

باید قبول کنیم که هر کدام از ما برای کاری ساخته شده. من با این نوشته، به خودم و دیگران نشان دادم که چندان نویسنده خوبی، اقلا در زمینه های سیاسی و اجتماعی نیستم. دانش کافی این کار را هم ندارم. پس نباید بیخود پا در کفش هر کاری کنم. موضوع روز هر چقدر هم داغ  و مهم باشد، همه نمی‌توانند در موردش بنویسند و نظر بدهند.
خلاصه اینکه نمی‌دانم چرا اینجا هم هر کداممان تلاش نمی‌کنم جای خود را پیدا کند، بنشیند و کار خود را انجام دهد. اقلا در این فضای مجازی می‌توانیم تمرین کنیم که اگر در هر موردی اظهارنظر نکنیم، جایی از دنیا به هم نمی‌ریزد. اگر زیر هر حرفی مخالف یا موافق نظرمان کامنتی و توضیحی نگذاریم، به هیچ جایمان فشاری وارد نمی‌آید. می‌شود بسیاری از حرفهای ناخوشایند را خواند و خم به ابرو آورد ولی حرف نزد. می‌شود نظر دیگران را دید و خواند و برایش احترام قائل بود. می‌شود گاهی هم فریاد نکشید و شجاعت مجازی را برای روز مبادا ذخیره کرد.

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

گاهی ناگهان آدم حس می‌کند کاری را نابجا انجام می‌داده. هدف من از این وبلاگ، این پست ها و پوسترهای اخیر نبوده. جای جدیدی برای این فرم کارها درست کردم.
http://andscenes.blogspot.com/

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

احداث وبلاگی دیگر

به دلایلی بس واهی تصمیم گرفته شد بر دائر کردن وبلاگی دیگر و در فضایی دیگر. خوشبختانه این دو محصول بنده، اثر متقابلی بر هم نخواهند داشت، هر دو به اندازه کافی بیکار خواهند شد. هوس است، می خوابد به موقعش.

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

متن کامل نامه سرگشاده گروهی از وبلاگ نویسان به علی مطهری

خدمت جناب آقای علی مطهری
با عرض سلام و احترام



ما، گروهی از هم‌وطنان شما هستیم که خود را فعال و هوادار «جنبش سبز مردم ایران» می‌دانیم. جنبشی که اعضایش از زمان برگزاری دهمین انتخابات ریاست جمهوری تاکنون متحمل رنج و درد فراوان شده‌اند. ما برخی از همراهان خود را در خاک و خون دیده‌ایم و گروه بیشتری را امروز در بند و اسارت داریم. ما مورد ظلم قرار گرفتیم اما همچنان دادگاهی برای تظلم‌خواهی نمی‌یابیم.



آقای مطهری
در ریشه‌یابی علل و عوامل اتفاقات ناگوار 20 ماه گذشته میان ما و شما اختلافاتی وجود دارد. اختلافاتی که شاید بتوان در فضایی آرام به حل و فصل آنان دل بست و شاید هم هیچ گاه به توافقی قطعی بر سر آنان دست نیابیم، اما در این میان ما تشابهاتی هم می‌بینیم که می‌توانند محوریتی برای یک حرکت مشترک شوند.



ما به مانند شما از تداوم وضعیت نابسامان کنونی که بن‌بستی ناگوار را بر سر راه کشور قرار داده است به ستوه آمده‌ایم. ما خواستار بازگشت آرامش و آسایش به کشور و رفع فضای کینه و نفرت و خشم هستیم.
ما به مانند شما از تداوم خشونت‌های خیابانی، کشته شدن هم‌وطنانمان و بازداشت‌های گسترده ناخرسند هستیم و توقف این وقایع تاسف بار را برای مصالح خود و کشور در اولویت می‌دانیم.
ما به مانند شما از قانون‌گریزی و تصمیمات شخصی و جناحی و گروهی آسیب دیده‌ایم و بزرگترین قربانی چنین روندی را مصالح کلی کشور و ملت می‌دانیم.
ما به مانند شما راه حل عبور از بحران را نه در فضایی ملتهب و سرشار از دروغ و تهمت، که در سایه آرامش و گفت و گو جست و جو می‌کنیم.
و در نهایت ما نیز چون شما پافشاری بر لجاجت و تمامیت‌خواهی را ریشه تمامی این مصیبت‌ها می‌دانیم و امیدواریم همه شهروندان کشور، به ویژه مسوولین حکومتی با سعه صدر بیشتری به سخنان و مطالبات طرف مقابل گوش فرا دهند.



جناب مطهری
ما امیدواریم همین میزان از اشتراکات برای آغاز حرکتی مشترک در راستای نیل به توافقی مطلوب (هرچند حداقلی) کفایت کند. پس صادقانه و صمیمانه دست یاری به سوی شما دراز می‌کنیم چرا که شما را فردی صادق، هرچند در مخالفت با خود می‌شناسیم.



آقای مطهری
«جنبش سبز ایران» امروز جنبشی متکثر با خواسته‌های گوناگون است. هر کسی از ظن خود یار آن شده و به اعتراف شاخص‌ترین چهره‌هایش هنوز کسی نتوانسته است کلیتی را به تمامی اقشار حاضر در آن منتسب کند. با این حال ما گروهی از دل همین جنبش هستیم که امیدواریم تا با محوریت قانون، انصاف و مصالح ملی شاهد برقراری گفت و گو با نمایندگان منصف و صادق حاکمیت باشیم. در این راه خواسته‌های ما به صورت شفاف مطرح شده و هرکس که مدعی دلسوزی برای کشور و مردم است باید برای برآورده‌سازی آن‌ها تلاش کند:



ما خواستار رفع حصر خانگی رهبرانمان هستیم. آنانی که در هیچ محکمه‌ای محاکمه نشده‌اند و بر خلاف قانون و بدون هیچ اتهام اعلام شده و جرمی اثبات شده در حصر گرفتار آمده‌اند و از ابتدایی‌ترین حقوق شهروندی خود محروم مانده‌اند.
ما خواهان تضمین حق شهروندان بر تجمعات و راهپیمایی هستیم که صراحتا در بند 27 قانون اساسی ذکر شده است.
ما خواستار آزادی همراهان در بندمان هستیم که گروه گروه و بی‌هیچ گونه اتهام مشخصی بازداشت می‌شوند و بدون محاکمه در دادگاهی رسمی در بند و زنجیر به سر می‌برند.
ما خواستار آزادی مطبوعات و رفع هرگونه سانسور هستیم. حقی بدیهی و اولیه که در بند به بند قانون اساسی کشور به ویژه مواد 3، 24 و 175 مورد تاکید قرار گرفته است.
ما خواستار خاتمه دادن به شرایط امنیتی حاکم بر کشور هستیم که آن را بزرگترین خطر برای مصالح ملی و مایه وهن و بی‌آبرویی کشور می‌دانیم.
و در نهایت ما خواستار برگزاری انتخابات آزاد، غیرگزینشی و سالم هستیم که تنها مستبدین و دیکتاتورها می‌توانند با آن مخالفت کنند.



جناب مطهری
بپذیرید که در این فضا، هر بارقه‌ای از هم‌گرایی، هرچند به مصداق کورسویی لرزان، باید به فال نیک گرفته شود و مورد حمایت قرار گیرد تا بتوانیم به توافق‌های بزرگ‌تر چشم امید ببندیم. ما تنها می‌خواهیم به شما اطمینان دهیم که اگر در راستای تلطیف فضا و بازگشت امور کشور به روند عادی خود گامی بردارید صمیمانه از اقدامات شما حمایت خواهیم کرد. با این حال ما گمان می‌کنیم تا زمانی که ارتباط فعالان جنبش با چهره‌هایی که به صورت نمادین رهبران جنبش خوانده می‌شوند برقرار نگردد، حداقل‌های این توافق هم قابل دسترسی نیست.



پس اجازه بدهید از شما بخواهیم تا به نمایندگی از این جمع اعلام کنید آزادی رهبران جنبش ما، آقایان میرحسین موسوی و مهدی کروبی از حصر خانگی از جانب فعالان جنبش سبز به مصداق گامی مثبت در راستای اعتمادسازی از سوی حاکمیت قلمداد خواهد شد. شما بهتر از هر کس دیگری می‌دانید که این چهره‌ها بارها و بارها بر اجرای بدون تنازل قانون اساسی تاکید کرده‌اند، پس می‌توان امیدوار بود که همین فصل الخطاب مورد توافق طرفین، دستمایه گفت و گوهای آینده قرار گیرد.



آقای مطهری
ما می‌خواهیم که به رسمیت شناخته شویم. از ما یاد کنید اما نه به عنوان فتنه‌گران که ما تنها معترضیم. ما سوگواران جنبشی وابسته و مدفون شده نیستیم. ما آزادی خواهان مستقلی هستیم که جنبش پویای ما با گذشت 20 ماه سرکوب و فشار همچنان رو به رشد و بلوغ است. ما را فریب‌خورده ندانید که ما پرسش‌گریم. ما را اقلیت ناچیز نشمرید که ما بی‌شماریم حتی اگر در نگاه شما اکثریت نباشیم و در نهایت اینکه از آزادی رهبران و دیگر همراهان دربند ما حمایت کنید، ما نیز از حکمیت شما استقبال خواهیم کرد.





با سپاس از توجه شما و به امید بازگشت به آرامشی که مصالح کشور و ملت را در بر بگیرد
گروهی از وبلاگ نویسان سبز





وبلاگ های امضا کننده:

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

تقلب آلمانی و تقلب ایرانی

از دو روز پیش بحثی در مورد مدرک تحصیلی وزیر دفاع آلمان در رسانه‌ها به راه افتاده است. ظاهرا جناب وزیر، بخش‌هایی از پایان نامه دکترایشان را بدون ذکر ماخذ و فقط با کپی/پیست انجام داده‌اند. روزنامه فرانکفورتر آلگماینه دقیقا بخش‌هایی از کتاب وزیر را در کنار اصل نوشته قرار داده و کاملا مستند مچ او را گرفته است. بعد از اینکه آتش جریان بالا گرفت، سخنگویی از طرف مرکل صدراعظم آلمان، به رسانه‌ها گفت که بهترین مرجع برای تایید یا رد این ادعا، دانشگاه محل تحصیل گوتنبرگ (وزیر دفاع) است و مرکل تا اتمام بررسی‌ها، نظر خاصی نخواهد داشت. از طرف دیگر با فشار رسانه‌ها و خبرنگاران، گوتنبرگ وادار به موضع گیری مشخص شده است. او اعلام کرده که تا مشخص شدن نتیجه تحقیقات، به هیچ وجه از عنوان دکتر استفاده نخواهد کرد ولی در هر حال قصدی برای استعفا از وزارت ندارد. البته به دلیل سهل انگاری در اعلام منبع مورد استفاده، عذرخواهی می‌کند و نواقص را برطرف خواهد کرد. حالا جریان به جایی کشیده که باید مشخص شود آیا واقعا آقای گوتنبرگ قصد داشته برای دستیابی به دکترا دروغ بگوید؟ یا بعدا از مدرکی که لایقش نبوده و برای آن کار نکرده استفاده کند؟
به یاد مدارک قلابی ایرانی افتادم. کسی که از رهبر و نه از مردم، عنوان رییس جمهور دریافت کرده و دستش به خون جوانان ایران آلوده است، با وقاحت مدرک را کاغذپاره می‌خواند، مخالفان وزیر دروغگو را تهمت‌زن می‌داند و تازه بعد از اثبات افتضاح، بر آن اصرار هم می‌کند! و البته بعد از چندی، آدم به مراتب کثیف‌تری را با حمایت همان بی‌همه‌چیزی که حکم ریاست خودش را تایید کرده در کابینه‌اش نگه می‌دارد که مدرک تحصیلی، تنها کسری قابل چشمپوشی از سیاهه بلندبالای خلافکاری‌هایش است. اصولا هر حرف سالم و راست و درستی با طبع اینها سازگاری ندارد و صفرایشان را می‌افزاید.
آقای وزیر دفاع فعلی آلمان با نام کاملKarl Theodor Maria Nikolaus Johann Jacob Philipp Franz Joseph Sylvester Freiherr von und zu Guttenberg از خانواده‌ای بسیار قدیمی و معتبر می‌آید که سابقه درخشانی در تاریخ معاصر آلمان دارد. اجدادش همه سیاستمدار بوده‌اند و اصولا سر میز غذاخوری تمام آقایان و خانم‌ها بحث سیاسی می‌کرده‌اند. این خانواده از سال 1158 میلادی سرشناس بوده و از سال 1700 لقب بارون داشته است. برای چنین آدمی، قبول این اتهام باید سنگین‌تر باشد، ولی مجبور است بپذیرد و به سایرین احترام بگذارد، زیرا ساز و کارهایی در اجتماع وجود دارد که می‌تواند دوران فعالیت حرفه‌ای و البته پیشینه‌اش را خراب کند. 
وزیر کشور قبلی و البته در حال حاضر هم رحیمی، آدم هایی بی‌پیشینه روشن هستند که با زد و بندهای سیاسی و اقتصادی، جایی برای خود در گروه حاکم پیدا کرده‌اند و خارج از این قالب، هیچ برای عرضه ندارند. می‌دانند اگر از این خر مراد پیاده شدند، باید به دیگران حسابی سواری بدهند. می‌دانند که به جز وقاحت و گرفتن پاچه دیگران و پرونده‌سازی، هنری ندارند. و صدالبته باید رئیس‌شان را هم فراموش نکرد که ناگهان با موجی که خود مردم و البته بخشی از اصلاح‌طلبان ساخته بودند، از ناکجا آباد آمد و رای درو کرد و بر مصدر نشست و حالی بر مملکت رفت که تو دانی! 
این‌ها با معذرت‌خواهی می‌میرند و زندگی‌شان به وقاحت وابسته است. اینها اگر قرار به رفتن باشد، تا نفر آخری که بتوانند با خود به پایین می‌کشند. امیدوارم اشتباه کنم و آینده‌ای خونبار تر نداشته باشیم.

خارج نشین‌ ها

من نمی‌دانم چطور می‌توان هزاران کیلومتر دورتر از مرزهای پرگهر آریایی نشست و دستور پیشروی به داخل نشینان صادر کرد. عده‌ای هستند که بنا به مشکلاتی از ایران خارج شده‌اند و البته به گونه‌های مختلف به پیشرفت حرکت آزادیخواهانه مردم کمک کرده‌اند. مطلب نوشته اند، مواضع مردم را برای دنیا روشن کرده‌اند، صدای مردم بوده‌اند، دولت را رسوا کرده‌اند و خلاصه به نحوی و در حد خود یاور مردم بوده‌اند. بیشتر این‌ها، کسانی هستند که در ایران توسط حکومت آزار دیده‌اند و به محض یافتن روزنه‌ای، فرار کرده‌اند. به جای خود ایستادگی کردند و هنگامی که نتوانستند یا احساس کردند فعالیتشان می‌تواند خارج از مرزها مفیتر باشد، بار سفر را بستند.
عده‌ای دیگر هستند که بدون پرداخت هزینه، فضای شبکه‌های اجتماعی را شلوغ می‌کنند. عمده فعالیتشان همخوان کردن نوشته ها و تولیدات دیگران است و گه گاهی چند جمله‌ای از خود تراوش می‌کنند. لعن و نفرین حکومت و قربان صدقه مردم. بسیاری از آنها توانایی حیرت‌انگیزی در شاخه به شاخه کردن دارند. امروز مردم را غیور و سلحشور و خدا می‌دانند و فردا، بی‌غیرت و ترسو و بی‌فرهنگ. پای این‌ها برای همه مناسبت‌ها وسط است، آی مردم تظاهرات کنید، بزنید بکشید بگیرید ببندید، که نفس آخرشان است. فردای روز تظاهرات هم، وامصیبتا که کشتند جوانمان را. بعد عکس پروفایل خود را عوض کنند و احساس قهرمانی، که ما خودمان را برای جنبش فدا و فنا کردیم.
از روزی که مام میهن را ترک کردم، احساس عجیبی دارم. نزدیک روزهای تظاهرات که می‌شود، بغض می‌کنم. ساکت و گیج می‌شوم. به خودم اجازه نمی‌دهم که خبررسانی کنم، مبادا کوچکترین برداشتی شود که فلانی خودش جای امن نشسته و بقیه را به زیر دست جلاد می‌فرستد. یا اینکه مدام با خودم می‌گویم که اگر حتی یک نفر به حرف من رفت و یک باتوم خورد، من پیش وجدان خودم ناراحت خواهم بود، که لیوان چای به دست فقط F5 زده‌ام و اخبار خوانده‌ام و او را به جای خودم به رودررو شدن با پست ترین حکومت حال حاضر جهان تحریک کرده‌ام. نمی‌دانم چقدر حق دارم در مورد کار نیمه‌ای که از زیرش در رفتم حرف بزنم! اگر که من "این کاره" بودم، همان‌جا می‌ماندم و پیه هرچیزی را به تن می‌مالیدم. حالا که به حاشیه امن دست پیدا کردم، و خودخواسته و بدون آن‌که خطر مهمی تهدیدم کند زندگی دیگری انتخاب کردم، چقدر لایق حرف زدن و نظریه‌پردازی سطحی و ژست‌های مبارزه با و بی خشونت هستم؟
مهمترین سوالم البته چیز دیگری است. چطور می‌توانم از موقعیت نسبتا امن خودم استفاده کنم و به مردم و این جنبش کمک برسانم. آیا حضور در فضای مجازی، ریبوت کردن سایت‌های حکومتی و خایه‌مال، همخوان کردن عکس و نوشته و خلاصه فعالیت‌های مرسوم در این فضا، می‌تواند کمکی به حرکت مردمی کند؟ فکر می‌کنم با توجه به  شرایط مملکت، اثربخشی این فضا از مقدار کنونی فراتر نرود. احساس می‌کنم به سقف تاثیرگذاری نزدیک شده‌ایم و باید به نحوی حرکت به داخل جامعه راه پیدا کند.
فکر می‌کنم فضای مجازی از آگاهی بخشی دور شده است. تکرار و بازخوانی حرفهای چندش آور کرکس کیهان، آگاهی بخشی نیست. عکس سرداری که در مراسم تشییع جنازه لبخند می‌زند، هرچند بسیار چندش آور، اطلاع رسانی نیست. ما همه آگاهیم که چه اراذل و اوباشی جامعه را به تشنج می‌کشند و البته جمعی از آنها در لباسی به شکل دیگر به حکمرانی مشغولند. تکرار بیش از حد اخبار این فرومایه‌ها، صرفا به آنها باور دیده شدن می‌دهد. اینها اگر دیده نشوند، خواهند مرد.

بسیار خوشحال می‌شوم اگر کسی راهی برای کمک به جنبش پیش پای من بگذارد.

جای خالی نوشته ها، دستگرمی

من از آدمهایی هستم که به راحتی پشتشان باد می‌خورد. دو روز اگر به یک روتین و برنامه نچسبم، سررشته‌اش به کلی از دستم خارج می‌شود و تا دوباره به روند گذشته بازگردم، جمع کثیری از بستگان و رفتگانم جلوی چشمانم درمی‌آیند و رژه می‌روند. شاهد ماجرا هم فاصله پست‌های این وبلاگ است. الان هم چندان چیزی برای گفتن ندارم، به جز مقداری فحش و بدوبیراه که توی حلقومم گره خورده‌اند.

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

آخر تحلیل ورزشی

آدم هایی که 1-علاقه به ورزش ندارند، 2-حوصله خواندن متن بی سر و ته ندارند، 3- حوصله خواندن فکرهای روز تعطیلی یک نفر نیمه عصبی با خودش را ندارند، 4-حوصله خواندن متنی که همینجوری با نوک انگشت و بی توجه تایپ شده، ندارند، از خواندن این پست صرفنظر کنند.

کسانی که علاقه به دیدن مسابقات ورزشی دارند، معمولا دو دسته اند:

یک دسته، آنهایی که دوست دارند حریف ضعیفتر، دست و پای قویتر را ببندد یا چپ و راست به او حمله کند و با جانفشانی روند بازی را دست بگیرد و در آخر هم ببرد. برای این گونه افراد، معمولا مسابقات نتیجه ای به جز برد ندارد. اگر ضعیف ببرد، بسیار خوشحال می شوند و کری خواندنشان چنان روی اعصاب تو، که طرفدار حریفشان بوده ای، می رود که ممکن است توی گوششان بخوابانی. اگر هم باختند، پیروزی معنوی را از آن خودشان می کنند: تلاش کردیم و حال طرف را گرفتیم، ولی خوب آنها خیلی قویتر بودند! از اینها متنفرم.

دسته دوم، طرفداران هستند: آنها که طرفدار قویتر، معروفتر، بهتر یا تیم خودی هستند. اینها برد و باخت را می فهمند. از برد جدا خوشحال و از باخت ناراحت می شوند. اینها باعث پیشرفت هستند. خوشحالم که افراد دسته اول کم شمار هستند.

حالا جریان چیست؟ چند روزی است که بازیهای تنیس اوپن استرالیا برگزار می شود و درد تماشای هرچه نام ورزش دارد، استخوانهایم را هدف گرفته است. دیروز نادال با حریفی جوان و گمنام در دنیا، ولی شناخته شده در استرالیا،‌ بازی کرد و البته در لحظاتی از بازی اسیر حریف شد و نهایتا بازی را برد. الان که این را می نویسم، اندی رادیک باز هم با حریفی نه چندان مطرح در حال بازی است و شرایط چندان مناسبی ندارد. حریف چنان به دست و پایش پیچیده و اجازه بازی را گرفته که انگار نه اینکه 30 رده در رنکینگ جهانی پایینتر است! دوست دارم بدانم اگر این آدم با حریفی مشابه خودش بازی کند، باز هم چنین بی هوا حمله می کند؟ چنین دلاورانه بازی می کند؟
اگر دانمارک جام ملتهای اروپای سال 1992 قهرمان شد، دیگر هرگز در آن اوج ظاهر نشد. اگر کره جنوبی و ترکیه در جام جهانی 2002 به مقام سوم و چهارم رسید، هرگز بعد از آن سرشان را بیش از گردن از آب بیرون نیاوردند. ولی اگر هلند به جزسه فینال ناموفق 74 و 78 و سالها بعد 2010، افتخاری در جام جهانی نداشته است، چیزی از ارزش فوتبالش کم نمی کند. دنیا مدیون آنهاست به دلیل همه آنچه که از زیبایی تقدیم فوتبال کرده اند. مدیون مدارس فوتبال بی نظیر آنهاست که سالهاست ستاره های بزرگ فوتبال را می سازند.
اگر دیروز رقیب رافائل نادال (برنارد تومیچ، کروات، متولد آلمان، تبعه استرالیا، رتبه 199 رنکینگ جهانی) بازی را می‌برد، یک افتخار به نام خودش ثبت کرده بود که در تاریخ بازیها ممکن است ماندگار شود. ولی با برد نادال، کار مهمی انجام نشده است. انتظار برد هم از او می رفت. این کارهای خارق العاده و بزرگ هستند که من دوست دارم آفت بنامم. این افتخارات ابلهانه به موفقیت های گذرا. این تداوم نداشتن. اینکه کسی/تیمی یک یا دوبار فراتر از حد خودش ظاهر شود، بعد دوباره به سطح خودش و یا با افول ستاره هایش به سطحی پایین تر از قبل بازگردد. این دردناک است. تحملش را ندارم.
دیشب از کره باختیم. من از فوتبال شرق آسیا، واضحتر بگویم کره و ژاپن، متنفر هستم. فوتبالی سرعتی و کلاسیک و خالی. هیچ احساس لذت و شادی از دیدن بازیشان به من دست نمی دهد. حرکاتی تمرین شده و سریع. انگار که برنامه قبلا روی آنها بار شده و طبق آن جریان بازی را هدایت می‌کنند. نه که فوتبال ذاتا حسینقلی خانی خودمان را چندان دوست داشته باشم، ولی از این فوتبال صنعتی و سرمایه گذاری شده برای برد بسیار بیشتر متنفرم. خرید ورزش، کاری در حد قطر و بحرین است. حالا اصل جریان اینجاست که از فوتبالی که مبتنی بر جرقه است (ایران) دارم در مقابل فوتبالی که مبتنی بر اصول است (کره جنوبی) دفاع می کنم. این دقیقا خلاف دلیل های بالاست و دقیقا ناظر به آیتم دوم است.
نمی توانم باخت تیم ها یا بازیکنان محبوبتر و بزرگتر را ببینم. در بازی بین بارسلونا و تیم ملی ایران، گوگیجه می گیرم ولی احتمالا طرفدار بارسلونا خواهم بود، چون فوتبال بازی می کند و تعریف زیبایی در فوتبال است. وقتی نادال از فدرر می برد ناراحت می شوم. به این دلیل که فدرر را بیشتر دوست دارم. همین!‌ نادال احتمالا بازیکن بزرگتری است ولی فدرر بهتر است. بی دلیل.
تراشیدن دلیلی جانبداری از کسی یا تیمی، بیهوده است. فوتبال هلند زیباست ولی اسپانیا را بیشتر دوست داشتیم و خوشبختانه جام را برد. وحشیگری هلند و بازی زشتش باعث نمی شود که دیگر دوستش نداشته باشیم، فراموش می کنیم که چه کثیف بودند. ولی اسپانیای زیبا را بیشتر دوست خواهیم داشت. به این فکر میکنیم که چند سال است دارند بهترین بازی های باشگاهی را برگزار می کنند. چند سال است که بارسلونا را سمبل فوتبال کرده اند. چند سال در سایه بوده اند و هیچ مقامی نداشته اند. چند سال صبر کردند تا اینکه بالاخره دو جام معتبر فوتبال را به خانه بردند.
ما چرا باید برنده باشیم؟ چه چیزی را در این مدت تغییر داده ایم؟ چه کرده ایم که لایق رده های بالا باشیم؟

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

درد

روزها دردهای ساکن هستند، در حرکت زمان. لحظاتی دشوار که با خون و اشک تعریف می شوند: عاری از لذت، بری از تعریف حتی!
نمی‌دانم چرا. مدتهاست که نمی‌خواهم بنویسمشان. نادیده گرفتن درد، راه خوبی است برای دور زدنش، تدفینش. شب ها با درد می‌خوابم، صبح هر روز پلکهایم را درد و کسالت نکبت باری از هم باز می‌کند. دیگر گردن روی تنم سنگین است، نفس توی سینه‌ام. دستهایم، وزنه‌هایی چند ده کیلویی آویزان به شانه هستند. شانه ها نحیف و نازک. درد می‌کنند. امتداد کمردرد تا مچ پاهایم می‌رسد. همه این‌ها به کنار.
خون‌آلود است دلم از دردهایی که نمی‌کشم. زندان‌هایی که هرروز پربارتر از جامعه می‌شوند و دستهایی که هر روز خالی‌تر. انسان‌هایی که هر هشت ساعت یک نفر خوراک ضحاک می‌شوند. انسان‌هایی که فاصله لحظه‌ای با مرگ دارند. جنازه‌های متحرکی که مانند زامبی‌ها هر روز خون و گوشت تازه می‌طلبند تا نیروی جمع کردن عبایشان را داشته باشند - که مبادا گرد رعیت به دامانشان بنشیند. افزوده شدن هر روزه به شمار خانواده‌های داغدار. بچه‌هایی که از پدر و مادرشان جدا می‌شوند، برای چندسال یا همیشه. دستهایی که می‌لرزند برای نوازش گونه عزیزی، فقط یک بار دیگر. اینها دردهایی است که اقلا مستقیم نمی‌کشم، و دلم خون است.
نتوانستم خودم را در درس غرق کنم. نتوانستم نشنوم، نبینم، نباشم. نمی‌توانم خودم را در الکل غرق کنم. می‌توانم، فایده ندارد. بیشتر غمگینم می‌کند. شادخواری در میان نیست. هشیارتر می‌شوم، حساس تر.
شادی، فاصله های بین دو خبر ناگوار است. از آدم‌ها دلگیرم. تماس، چندش‌آور است. هاله نامقدسی دارد انسان، که نفوذ به آن دلمرده‌ام می‌کند. روزها بیهوده سپری می‌شوند. نمی‌دانم چه هوده‌ای باید داشته باشند، ولی بی‌ثمر می‌گذرانمشان.
به عکس کسانی که در این مدت کشته یا دستگیر شدند، نمی‌توانم نگاه کنم. خجالت می‌کشم از چشمهایشان. با هم در خیابان‌ها بودیم، گیرم که آنها فعال‌تر. آیا باید هزینه من را آنها پرداخت می‌کردند؟ بعضی‌هایشان می‌توانستند زنده باشند، حالا گیرم در زندان. ولی کشته شدند تا ما بترسیم. ترسیدیم. جانشان را نمی‌خواستند برای ما بدهند ( و چرا بخواهند؟) ولی کشتندشان تا زهرچشم از ما بگیرند، که گرفتند انگار. سرفرصت به سراغ همه رفتند و می‌روند. ما هنوز بر روی صفحات الکترونیکی خود، شعار می‌نویسیم. منتظرم که پلیس مجازی فعال شود و آن وقت حجم مبارزه مجازی را ببینم. چقدر جا برایشان باز کردیم!
کاش یک روز، یک شب، یک بار می‌توانستم بازگردم و با دوستانم دور هم عرق خوری کنیم، هرچند با ترس و وحشت. اقلا با هم بودیم، دور هم بودیم. جمع بودیم. می‌توانستیم چندساعتی از دنیا ببریم و خوش باشیم.
ای کاش می‌توانستم، ای کاش....