بعد از خواندن متن پایین احتمالا احتیاج به سکوت دارید، همان طور که من از دیروز تا حالا سه بار این تکه را خواندهام و باز هم به هنگام ترجمهاش، چیزی از جنس ناتوانی یا خشم گلویم را گرفته بود. پس باید اول حرفم را بزنم. تکه مربوط به فیلم اول را مجبور بودم بیاورم تا توضیحی در مورد فضا و بحث داده باشم. هیچ کدام از دو فیلم گفته شده را ندیدهام و شاید هرگز هم نبینم. ولی قدرتی در این کلمات بسیار ساده و دید تیز جناب پل آستر وجود دارد که من را به شدت تکان میدهد. شاید اگر که این فیلمها را میدیدم، اصلا تصویرهایی به این حد شفاف، ماندگار، نفسگیر و آزارنده در ذهنم شکل نمیگرفت. ترجیح دادم برای ترجمه از لحن گفتگوی عادی استفاده کنم. بسیار بیشتر به دلم نشست.
مردی در تاریکی، پل آستر، ترجمه از آلمانی (انتشارات Rowohlt) و انگلیسی (کتاب الکترونیک، انتشارات Henry Holt)
کاتیا گفت: اشیای بیجان.
پرسیدم: خوب؟ چه شونه؟
جواب داد: اشیای بیجان، وسیلهای برای بیان عواطف انسانی. این، زبون فیلمه. فقط کارگردانهای خوب میدونن که چطور ازش استفاده کنند. ولی رنوار، دِسیکا و رای بهترینها هستند. نه؟
- بدون شک.
- به شروع دزد دوچرخه فکر کن. قهرمان فیلم، بالاخره کار پیدا کرده ولی نمیتونه بره، مگه اینکه اول دوچرخه رو از گرو دربیاره. با ناراحتی میره خونه. زنش بیرون از ساختمون داره دو تا سطل سنگین آب رو روی زمین میکشه. تمام فقرشون، همه دست و پا زدن این زن و خونوادهش توی همون دو تا سطله. شوهر چنان توی دردسرهای خودش گیر کرده که تازه وقتی برای کمک کردن از جاش تکون میخوره که زن نصف راه رو رفته. تازه اون وقت هم فقط یکی از سطلها رو میگیره و میذاره زن اون یکی رو تنهایی ببره. هر چیزی که لازمه در مورد زندگیشون بدونیم، توی همون چند ثانیه گفته میشه. بعد از پلهها میرن بالا. توی آپارتمانشون، زنش به این فکر میفته که ملافهها رو بدن گرو تا بتونن دوچرخه رو آزاد کنن. یادت بیاد که چقدر با عصبانیت به سطل لگد میزنه، چقدر خشن کشو رو باز میکنه. اشیای بیجان، عواطف انسانی. بعد میریم توی سمساری، که نمیشه اسمش رو فروشگاه گذاشت و بیشتر شبیه یه جای بزرگه، یه انبار از چیزهایی که کسی نمیخوادشون. زن، ملافهها رو میفروشه و بعدش میبینیم که کارگر فروشگاه، بسته کوچیک اونها رو میبره که توی قفسهها و کنار بقیه چیزها بذاره. اولش به نظر نمیاد که قفسهها خیلی بلند باشن، ولی بعدش دوربین میاد عقب و وقتی کارگر داره از پلهها بالا میره، میبینیم که قفسهها همینجوری بالا و بالاتر میرن. تا سقف. هر قفسه هم پر از بقچهس، مشابه همون که مرد میخواد توی قفسه بذاره. و یهو اینجوری به نظر میاد که تمام رم ملافههاشون رو فروختند، همه شهر توی همون بدبختی دست و پا میزنه که قهرمان فیلم و زنش. فقط توی یک نما، بابابزرگ. فقط توی یک نما، تصویری از زندگی یک جامعه لب پرتگاه فاجعه رو میبینیم.
- بد نیست، کاتیا. همه چی جور در میاد.
- همین امشب این رو فهمیدم. ولی فکر میکنم که انگار چیز جالبی کشف کردم چون توی هر سه تا فیلم، مثالهاش رو دیدم. یادت میاد ظرفها توی توهّم بزرگ؟
- ظرفها؟
- آخر فیلم. گابین به زن آلمانیه میگه که دوستش داره و بعد از جنگ برمیگرده تا اون و دخترش رو با خودش ببره، ولی الان ارتش داره نزدیک میشه و باید تا دیر نشده با دالیو از مرز سوییس رد بشه. چهارنفری برای آخرین بار با هم غذا میخورن. بعد وقت خداحافظی میرسه. البته همه چی حسابی اشک آدم رو در میاره. گابین و زن، توی چارچوب در وایستادن. ممکنه دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینن. اشکهای زن وقتی که مرد توی شب محو میشه. رنوار بعدش به گابین و دالیو کات میزنه که دارن به سمت جنگل میرن. شرط میبندم هر کارگردان دیگهای بود، تا ته فیلم روی همون صحنه میموند. ولی نه رنوار. اون این نبوغ رو داشت - و وقتی میگم نبوغ، منظورم درک بالا و عمق احساساتشه- که به زن و دختر کوچولوش برگرده، این بیوه جوونی که تازه شوهرش رو به جنون جنگ باخته، و حالا باید چه کار کنه؟ باید برگرده توی خونه و با میز شام روبره بشه و ظرفهای کثیف همون شامی که تازه خوردند. مردها رفتهاند و چون دیگه نیستند، ظرفها الان تبدیل شدند به نماد نبودنشون. عذاب کشیدن زنها در تنهایی، وقتی که مردها به جبهه میرن. بدون یک کلمه حرف ظرفها رو از روی میز جمع میکنه، دونه به دونه. این صحنه چند ثانیه طول میکشه؟ ده ثانیه؟ پونزده ثانیه؟ خیلی کم، ولی نفست رو بند میاره، نه؟ دل و روده آدم رو بیرون میکشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر