هر کتابی را باید با لحن و صدای نویسندهاش خواند. باید جملهها را به همان شیوهای خواند که او میخواسته و میخوانده. انگار که خودش برایت میخواندش. باید بدانی چگونه بخوانی تا نویسنده را بفهمی.
همینگوی را باید شمرده خواند و با تاکید، بعضی جملهها را آهسته بخوانی و ناگهان اوج بگیری، گاهی روی یک کلمه فقط.
سلینجر را باید با صدای گرم و خشک بخوانی. صدایی آزرده از همه چیز ولی مهربان. انگار که نمیداند این همه عشق را چگونه تقسیم کند و در آخر بیشترش را برای خودش نگه میدارد.
وایلد را باید با لحن اشرافی بخوانی. کمی بینی را بالا بگیری و واژههای درشت را با لهجه انگلیسی (و نه ایرلندی) به گونهای در ذهنت بخوانی که انگار دستان ظریفت هرگز هیچ کاری نکردهاند.
هاینریش بل را باید آرام بخوانی، بدون اوج و فرود زیاد. ساده باید بخوانی و روان، همان طور که خودش حرف میزد. باید بیحوصله بخوانی و شاکی.
پل استر را باید با صدای گرم و مرطوب بخوانی. با ریتم غیر یکنواخت: چند جمله را تند و بعد یک پاراگراف را آهسته. اگر توانستی باید بعضی جاها چیزهایی را تکرار کنی.
گراس را باید پیر بخوانی. کسی که زندگیاش را کرده و حالا دارد همه چیز را تعریف میکند. باید با اشتیاق بخوانی، به شوق رسیدن به جمله بعد.
ساراماگو را باید از ته گلو بخوانی و خشک. بیرحم و چرک باید بخوانی و انعکاس صدایت را روی دیوارهای سنگی بشنوی.
سونتاگ را باید با لحن حق به جانب بخوانی و کمی تهاجمی. کسی که همه جوابها را در آستین دارد و منتظر سوال است تا حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند.
نابوکوف را باید جدی بخوانی، به گونهای که طنز ته گلویت را بشود دید. موقعیت وحشتناک را چنان آغشته به زیبایی و با صدایی صمیمی برای خودت رسم کنی، که خودت بخواهی دل به خطرش بزنی.
هاشک را باید با صدایی کمی زیر بخوانی. با ده صدای مختلف بخوانی، صد لحن. هر کسی برای خودش یک کتاب میشود در کارهایش. باید یک نمایشنامه یک نفره اجرا کنی.
کاپوتی را باید به گونهای بخوانی که فیلیپ سیمور هافمن نشان داد. درست همانطور.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر