۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

درد

روزها دردهای ساکن هستند، در حرکت زمان. لحظاتی دشوار که با خون و اشک تعریف می شوند: عاری از لذت، بری از تعریف حتی!
نمی‌دانم چرا. مدتهاست که نمی‌خواهم بنویسمشان. نادیده گرفتن درد، راه خوبی است برای دور زدنش، تدفینش. شب ها با درد می‌خوابم، صبح هر روز پلکهایم را درد و کسالت نکبت باری از هم باز می‌کند. دیگر گردن روی تنم سنگین است، نفس توی سینه‌ام. دستهایم، وزنه‌هایی چند ده کیلویی آویزان به شانه هستند. شانه ها نحیف و نازک. درد می‌کنند. امتداد کمردرد تا مچ پاهایم می‌رسد. همه این‌ها به کنار.
خون‌آلود است دلم از دردهایی که نمی‌کشم. زندان‌هایی که هرروز پربارتر از جامعه می‌شوند و دستهایی که هر روز خالی‌تر. انسان‌هایی که هر هشت ساعت یک نفر خوراک ضحاک می‌شوند. انسان‌هایی که فاصله لحظه‌ای با مرگ دارند. جنازه‌های متحرکی که مانند زامبی‌ها هر روز خون و گوشت تازه می‌طلبند تا نیروی جمع کردن عبایشان را داشته باشند - که مبادا گرد رعیت به دامانشان بنشیند. افزوده شدن هر روزه به شمار خانواده‌های داغدار. بچه‌هایی که از پدر و مادرشان جدا می‌شوند، برای چندسال یا همیشه. دستهایی که می‌لرزند برای نوازش گونه عزیزی، فقط یک بار دیگر. اینها دردهایی است که اقلا مستقیم نمی‌کشم، و دلم خون است.
نتوانستم خودم را در درس غرق کنم. نتوانستم نشنوم، نبینم، نباشم. نمی‌توانم خودم را در الکل غرق کنم. می‌توانم، فایده ندارد. بیشتر غمگینم می‌کند. شادخواری در میان نیست. هشیارتر می‌شوم، حساس تر.
شادی، فاصله های بین دو خبر ناگوار است. از آدم‌ها دلگیرم. تماس، چندش‌آور است. هاله نامقدسی دارد انسان، که نفوذ به آن دلمرده‌ام می‌کند. روزها بیهوده سپری می‌شوند. نمی‌دانم چه هوده‌ای باید داشته باشند، ولی بی‌ثمر می‌گذرانمشان.
به عکس کسانی که در این مدت کشته یا دستگیر شدند، نمی‌توانم نگاه کنم. خجالت می‌کشم از چشمهایشان. با هم در خیابان‌ها بودیم، گیرم که آنها فعال‌تر. آیا باید هزینه من را آنها پرداخت می‌کردند؟ بعضی‌هایشان می‌توانستند زنده باشند، حالا گیرم در زندان. ولی کشته شدند تا ما بترسیم. ترسیدیم. جانشان را نمی‌خواستند برای ما بدهند ( و چرا بخواهند؟) ولی کشتندشان تا زهرچشم از ما بگیرند، که گرفتند انگار. سرفرصت به سراغ همه رفتند و می‌روند. ما هنوز بر روی صفحات الکترونیکی خود، شعار می‌نویسیم. منتظرم که پلیس مجازی فعال شود و آن وقت حجم مبارزه مجازی را ببینم. چقدر جا برایشان باز کردیم!
کاش یک روز، یک شب، یک بار می‌توانستم بازگردم و با دوستانم دور هم عرق خوری کنیم، هرچند با ترس و وحشت. اقلا با هم بودیم، دور هم بودیم. جمع بودیم. می‌توانستیم چندساعتی از دنیا ببریم و خوش باشیم.
ای کاش می‌توانستم، ای کاش....

۱ نظر:

  1. روزها دردهای ساکن هستند در حرکت زمان

    این جملتو دوست داشتم

    پاسخحذف