- والله راستش من از جاهایی که از دم قبرستون آدم باید رد بشه، خوشم نمیاد.
این جمله، پای ثابت شروع تعریف مادر بود و احتمال دارد که هنوز هم باشد، از تصادف برادر کوچکترمان. مینیبوس زده بودش، یا شاید برعکس او دویده بود و به بدنه ماشین در حال حرکت خورده بود که ناگهان از پشت دیوار "بهشتآباد" پیداش شده بود. دنبال توپ رفته بود، یک اتفاق کاملا کلاسیک. یادم نیست که مدرسه میرفت یا نه، فکر کنم میرفت. روزی از تعطیلات نوروز، باغ یکی از آشناها، درست بعد از قبرستان.
- دیدم بچهها میگن آتیش آتیش، فکر کردم ماشین آتیش گرفته. نگو اینا هول شده بودن میگفتن ماشین ماشین.
فکر کنم درست میگوید. دست و پایمان را گم کرده بودیم. پدرم دوید و بچه را بغل کرد. این منظره را خوب به یاد دارم. برای من شد یکی از لحظات گزنده و تلخ، برای او یک نقطه اوج (میدانید از چه میگویم؟ از تعریف چندین و چند باره داستان، بدون خستگی، بی جا انداختن جزئیات از دید خودش، با همه حواشی، همه دیالوگها، بحثها، دعواهای کوچک و بزرگ، تلاش برای تقلید لهجهها حتی، تغییر ریتم تعریف برای اوج و فرود دادن به داستان. جایی که بچه را بغل میکند، یک نقطه اوج است. جایی که میتواند مکث کند، یک سکوت چند ثانیهای، زل بزند به چشمهای تکتک شنوندگان، به نوبت و بسیار شمرده. ادامه این پرانتز، کمی جلوتر) تا نفس مستمعین کرام را بگیرد. از چشمان من، در آن گیر و دار پرتنش، بیهودهترین کار و لغوترین تصمیم، ایستادن چندثانیهای رو به قبله بود (که نمیدانم چطور با آن سرعت پیدایش کرد) با بچهای روی دستانش. از دید خودش لابد ابراهیم خلیلالله بوده، صحنهای باشکوه از خلوص برابر پروردگار. ایمانش بر همه حواس "فائق" آمده بود.
- گفتم: خدایا به خودت سپردمش. به خودت سپردمش. بچهم رو ازم نگیر. کمکش کن. کمکم کن.
(ادامه پرانتز قبلی: اینجا معمولا جملهها بستگی به حال و هوای لحظهای گوینده تغییر میکنند ولی فضای کلی، همیشه یکسان ترسیم میشود. وقت نگاه به چشمها رسیده و یکی دو تا احسنت لابد. نشان دادن ایمان استوار به جمع و خودش. حالا ضرباهنگ تغییر میکند. رسیدن به بیمارستان، پدیدهای سریع است. باید عرق شنوندگان هم درآید، به مانند گوینده. پرانتز قبلی برای همیشه تمام شد)
- بعد به من گفتن که چیزیش نشده، یه کم صورتش زخم شده و دماغش شکسته. من فهمیدم داغون شده. یه مادر این چیزا رو میفهمه. دماغش خورد شده، چونهش شکسته، ابروش پاره شده، ده تا بخیه تو صورتش خورده. دو تا دندونش شکسته، لبها و لثههاش بخیه خورده
آمار اینها را خوب داشت، اقلا درست میگفت و ساده. همه تصویر ذهنیش از ماجرا، خلاصه میشد در چند جمله. سرراست. داستانی نداشت که بگوید، جزییاتی نداشت. میدانستی ده بار دیگر تعریف کند، همین اتفاقها میافتد. با احساسات کسی بازی نمیکند. جریان اصلا برایش در همین شکل و قالب، یک تراژدی تمام عیار است. احتیاج به چاشنی ندارد، به جملهپردازی، به لفاظی.
پدر هم لفاظی بیهوده نمیکند. داستان میگوید، از فن بیانش بهره میبرد. همه جزئیات را به خدمت میگیرد تا لج تو را درآورد از حاشیهها و به اصل که میرسی، تشنهای و خسته. دنبال چشمه بودی و به چاه رسیدی با دلو پارهای در کنارش. واقعیت برایش چیز دیگریست. داستان خالص، حقیقت برهنه، نمیگیردش. جزئیات را طوری به خاطر میسپارد که انگار هر لحظه اراده کند، همه چیز پیش چشمانش به رقص درمیآید. با احساساتش بسیار زیاد درگیر است. واقعیت و داستان را گاهی گم میکند حتی. گاهی برداشت فوق دراماتیکی دارد از موضوع سادهای که برابر چشمانش است.
- این جمله که گفتی، یه تیر خلاص بود به شقیقه من. خودم رو کوچیک کردم با ... حرف زدم، حالا میگی ... رو دیگه نمیخوام؟
- من اون رو نگفتم نمیخوام. اصلا حرفم یه چیز دیگه بود.
گاهی هم منجر به خلق میشود. آفرینش یک فیلمنامه شاید. تصویر گفتگوی دو مقام بلندپایه حکومتی با جملههای احتمالی و فرضی. بدون هیچ گونه مکثی، بدون دندان زدن حرفهایش.
- حتما گفته که مقام رهبری خبر دارن، البته اینجوری که حرف نمیزنن با هم. حتما میگه حاجآقا. حاجآقا حتما خبر دارن که ...
این گفتگوی احتمالی ربع ساعت دیگر هم ادامه مییابد. گویا این جنبه را من به ارث بردهام. به وقت شستن ظرفها، دچار نعوظ خاطرات میشوم و شکل میدهمشان. مجبورم دیگر، میدانید که، از اندک ابزارهایی است که هنوز در دست دارم و دوستش هم دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر