۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

People are sinfully and utterly boring

پیرزن، هنوز هشتاد سالش نشده و خیلی پیر است. گویا زیاد زندگی کرده، بیش از حد خودش و توانش. شاید تند زندگی کرده، همه چیز برایش سریع پیش رفته و تمام شده. حالا کاری ندارد مگر سر زدن به دوستان و بستگانش، شنیدن خبر مردن هم سن و سالهایش، خواندن در گروه کر کلیسا و سرگرم کردن خودش به هر چیز ممکن، مثلا به مقایسه کیفیت قهوه دو جای مختلف. در مورد مرگ می‌خواند و مخصوصا زندگی بعد از مرگ. دوست دارد که تمام نشود. داستان می‌گوید از گذشته‌های سخت و زیبایش، از شوهرش که سرطان گرفت و مرد، از افتخارش به ایمان محکم مسیحی خانواده‌شان و خدمت‌هایشان به کنیا، از مسافرت چند هفته قبلش و دیدارش با دوستی قدیمی که یک هفته بعد خانه‌اش آتش گرفت و مرد. در همه داستانها، خودش هم حاضر است. دیگران در نسبت و ارتباط با او تعریف می‌شوند. انگار که اگر خودش در جایی از ماجرا وارد نشود، داستانش دیگر رسمی و مهم نیست. 

و من همه‌اش فکر می‌کنم که این آدم چقدر حوصله‌ام را سر می‌برد. که انسانها چقدر حوصله‌ام را سر می‌برند. چقدر نمی‌توانم گوش دهم دیگر به حرفهایشان و گاهی هم نمی‌توانم بخوانم نوشته‌هایشان را. انگار که در همان چنبره‌ای گرفتار شده‌ام که آن پیرزن. داستانی که از من نگوید یا نتوانم بخشی از خودم را درش پیدا کنم، ارزش شنیدن ندارد. پیش از این می‌توانستم اقلا به چند جمله اولش گوش دهم و بعدش دیگر پیرزن می‌شد صدایی در پس‌زمینه. دوباره به حرف آدمهای درون سرم گوش می‌دادم. حالا دیگر از همان جمله اولش همه چیز محو می‌شود. شاید تصمیم گرفته‌ام که نشنوم مردم را. خودم نمی‌دانم از کی شروع شده و چرا. حرفی که نتوانی در سه جمله تمامش کنی، خواب‌آور است. لغو است. هدر دادن انرژی است. آدمیزاد می‌تواند بنویسد، هزار صفحه، هزاران هزار خط، پر از تکرار و بازگشت به نقطه اول. نوشته‌ها، اقلا حق انتخاب می‌دهند به مخاطبان. کلمات شناور در هوا، مفهوم را نیم‌بند می‌رسانند. بعضی‌هایشان از پهلوی گوش‌ها رد می‌شوند. دچار کژفهمی می‌شوند، دچار تاثیر صدا و لحن گوینده می‌شوند، دچار گمشدگی و دگرگونی می‌شوند.

پیرزن، مثل بیشتر آدمهای نسل قدیم این دیار، دایره لغات گسترده‌ای دارد. فعل‌هایش گوناگون است و اصلا برای هر چیزی یک فعل دارد. گاهی نمی‌فهمم چه می‌گوید، ولی چندان هم مهم نیست. حدس می‌زنم و جمله را برای خودم بازسازی می‌کنم. هیچ چیز به هم نمی‌ریزد. هیچ تفاوتی نمی‌کند که فهم من از زندگی چهل سال پیش او و شوهرش در کنیا چه باشد و هیچ تفاوتی نمی‌کند که من درست فهمیده باشم عمر صدساله تختوابش را یا نه. برای او فرق می‌کند که بداند عنوان دقیق شغلی من یا رشته‌ام چیست. برایش مهم است که بداند چطور باید اسمم را درست بگوید، اسم فلان چیز به فارسی چه می‌شود. همین است که او می‌گوید بسیار از دیدار ما خوشحال شده و لذت برده از حرف زدن با ما، ولی من فقط می‌توانم به دروغ بگویم که چقدر برایم جذاب است داستانهایش و چقدر خوشحالم که باز هم دیدمش و اصلا نمی‌توانم صبر کنم تا دوباره با هم قرار بگذاریم.

اقلا او در وجود خودش تناقضی نمی‌بیند. در عوض گاهی فکر می‌کنم حتی اعضای داخلی‌ام در تعامل با هم به تناقض رسیده‌اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر