۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

مقداری هم از کار بگویم

تا حالا چیزی در مورد کاری که فعلا مشغولش هستم نگفته ام. مدتی است که در شرکتی، مشغول به بسته بندی هستم. این شرکت بزرگ، خروجی 160 انتشاراتی است. انباری وسیع در4طبقه، با 3 خط بسته بندی کتاب و نوشت افزار و سی.دی و از این جور چیزها. روی هر خط 10 نفر می‌توانند کار کنند و خروجی این مجموعه، 6 تا 7 هزار کارتن کتاب در روز است. کارتن ها از اندازه A4 شروع می شوند و تا حدود A2 بزرگ می شوند. کار ما، پر کردن فضای خالی بین آت و آشغال های توی کارتن‌ها با مقواست، به نحوی که محتویات کارتن روی هم لیز نخورند و جابجا نشوند، و البته سطح یکنواختی تشکیل دهند که کارتن‌ها هم از روی هم لیز نخورند و کج و کوله نشوند. در ضمن وقتی تسمه دور کارتن بسته می‌شود، در کارتن از جا نپرد و البته کارتن هم منفجر نشود. هر نفر باید حدود 60 کارتن در ساعت ببندد که معمولا متوسط روی کمتر از 50 است، در حالیکه بعضی ها 80 تا 100 کارتن در ساعت بسته بندی می‌کنند. 
از وقتی نوشتن پاراگراف بالا تمام شده تا الان که این یکی را شروع کرده‌ام، حدود 20 دقیقه می‌گذرد و هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید که می‌خواستم چه بنویسم. حالا اگر یادم آمد بعدا جایی خواهم گفت. برای اینکه نوشته بی‌دم نمانده باشد، بگویم که این مدت چند ساعته کتاب پیچی (آها همین الان یادم آمد!) برای یافتن تمام اطلاعات گمشده مغز کافی است. چیزهایی به یاد می‌آوری که به هیچ وجه فکر نمی‌کنی جایی در مغزت ذخیره شده باشد. نمونه هایش را می‌آورم. احتمالا بخش ثابتی در وبلاگ به نام دیالوگ خواهد بود. 
آن چیزی که یادم رفته بود: دوستی داریم که بعد از چند وقت کار کردن در بازار کامپیوتر و سرهم بندی چند سیستم، روزی به ما گفت "الان نبض بازار دستمه" . حالا حکایت ماست که با دیدن جلد کتاب‌ها، می‌توانیم ادعا کنیم نبض بازار کتاب را در دست داریم و می‌دانیم از چه کتابی بیشتر یا کمتر چاپ می‌شود. درست از فردای روز اهدای جایزه نوبل ادبیات به ماریو بارگاس یوسا، دقت کنید درست از فردای آن روز، سر و کله کتاب‌های این نویسنده محبوب من در کارتن‌های ما پیدا شد. نه که قبلا اصلا نبوده باشد، ولی این همه نبود. فقط 2 یا 3 روز طول کشید تا کتابهای چاپ جدید او هم به بازار بیاید. روی جلد این سری، عبارت برنده نوبل ادبیات 2010 هم حک شده است. یعنی ظرف 2روز، کتاب‌هایش تبدیل به پرهوادار ترین کتاب‌های روز آلمان شد. نمی‌دانم به چه سرعتی قادر به چاپ کتاب هستند، و نمی‌دانم که آیا اینجا هم مثل مملکت اسلامی ایران، چاپ یا تجدید چاپ یک کتاب‌ احتیاج به مجوز دارد یا نه. ولی قدر مسلم آن‌که در این بازار باز و آزاد، واکنش به خواست مشتری به هر نحوی که شده، چنان سریع انجام می‌شود که نه تنها رقبای احتمالی، که خود مشتری هم شوکه می‌شود. کتاب می‌خواهید؟ بفرمایید آماده است! و البته این مردم به قدری کتاب‌خوان هستند که هرگز نمی‌توانم تصور کنم ما در هزاره آینده در ایران به گردشان هم برسیم. احتمال دیدن کتاب‌خوانه‌های خانگی از تلویزیون خانگی بیشتر است! باید کتاب‌های جدید را خواند. این باید، کاملا خودخواسته و خودساخته است. این‌که مردم در سن و سال های مختلف کتاب‌های مناسب خوانده باشند، ظاهرا به قدری رایج است که می‌توانند با اطمینان در مورد یک کتاب حرف بزنند و مطمئن باشند که همه آن را خوانده‌اند. انگار که همه ما هنوز یادمان هست که زاغکی غالب پنیری دید را خوانده‌ایم، اگرچه ممکن است بعضی جاهایش را فراموش کرده باشیم. 
به هر حال، مبارک باشد و نوش جانتان آقای یوسا.

۱ نظر: