۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

جاست تو کلاریفای

بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم، که آیا لازم هست این پست را بنویسم یا نه، و اینکه آیا الان خودم سر کار رفته ام یا دیگران، و اینکه آیا شوخی و جدی آن قدر در هم آمیخته بوده که آشکار نشده، و اینکه آیا قاطبه خوانندگان اندک این وبلاگ، ملتفت شده اند که من فقط یک داستان به نام طفیلی نوشته ام که داستان دیگری در بطن خودش پنهان ندارد و همه اش همین بوده و لاغیر، و اینکه مثلا خیر سرم خواسته ام علاوه بر خاکستری نمایی، فرصت طلبی عده ای را نشان دهم که به هر نحوی، خود را آپاندیس هر روده ای اعلام می کنند، و اصولا چیزی به نام داستانی که به ناشر داده شود، وجود خارجی نداشته و مزخرفاتی است بی سر و ته که بیرونی ترین لایه پیاز ممکن است در مورد هسته فرضی پیاز نوشته باشد، به این نتیجه رسیدم که خرده مسوولیتی دارم جهت تنویر افکار دو دوستی که کامنت گذاشته بودند، و این پست را با مشقت فراوان نوشتم. چقدر مشکل است درازکش و با لپ‌تاپ روی شکم تایپ کردن!

۱ نظر: