از چند ماه پیش، به فکر جمع کردن بعضی خاطرات دوران تحصیل، از مدرسه تا دانشگاه، افتاده بودم. جسته گریخته چیزهایی به یادم میآمد که بسیار زیاد آزارم میدادند. معلمهایی که هرگز نخواهم فهمید دانسته به ما دروغ تحویل میدادند، یا خودشان هم نمیدانستند که حرفی بسیار لغو و دور از واقعیت زدهاند. در باره بعضیهایشان میشد حدسهایی زد، ولی به هر حال قابل پذیرش نیست که یک نفر مسوولیت خود را در آموزش عده زیادی بچه نادیده بگیرد. شاید کوتاهی از خودم بوده باشد که تحقیقی در مورد شنیدهها نمیکردم. چیزی که برایم باقی مانده است، خشم است و سرخوردگی. اگر روزی خواستید درس دهید، حق ندارید حتی یک کلمه ناراست بگویید، حتی یک کلمه با شک.
امروز یکی از دوستان، در مورد شعر "جمعه" شهیار قنبری و جریان شکلگیری ترانه و آهنگ و اجرای فرهاد نوشته بود. به یاد معلم تاریخ سال دوم (یا سوم؟ به هر حال آخرین سالی بود که تاریخ داشتیم) دبیرستان افتادم. بعد از حادثهای که یکی از معلمهای محبوب ما را با خود برد، جانشین ایشان به سر کلاس آمد و بخشی از تاریخ را به گند کشید. در مورد رژیم گذشته و لزوم انقلاب ایشان اعتقاد داشتند که حکومت چنان جوانان را به پوچی کشیده بود که عصرهای جمعه به دستشان تفنگ با فشنگ جنگی میدادند و آنها را به تپههای اطراف تهران میبردند و در چند تیم به جان هم میانداختند. هر کس زنده بیرون میآمد، برنده بود. "داریوش" هم برای همین جریان بود که خواند "جمعهها خون جای بارون میچکه".
بدیهی است که من هنوز هم نمیتوانم خلاف جریان را اثبات کنم، همانطور که آن موقع هیچ دلیلی برای رد کردنش نداشتم. شنیده بودمش، معلمم گفته بود و نمیتوانست دروغ باشد، پس باورش کردم. حالا لغزش در نام خواننده را هم میتوان بخشید، ولی همه داستان به هیچ وجه با منطق جور در نمیآید. هیچ چیز مشابهی هم نشنیدهام، از هیچ کس، که سرنخی باشد برای درستی این ماجرا. بسیار هم استقبال میکنم اگر کسی بتواند اثباتش کند یا ادعا کند کسی را میشناسد که خبر را دست سوم از کسی شنیده باشد. تا آن موقع اجازه بدهید به این معلم عزیز، خسته نباشیدی بلندبالا بگوییم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر